در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۹۹-۷

۰۶
شهریور

هرگز رهایم نکن/کازئو ایشی گورو 

تقویم پارسال و نگاه می کردم دیدم یه قسمت اسم این کتاب و یادداشت کردم...

دوستش داشتم دقیقا کتابی بود که با حال و هوای این روزهام جور بود... از زبان اول شخص و یادآوری و تفسیر اتفاق هایی که بین ۳ تا دوست گذشته...

می تونستم خودم و به جای هر دو شخصیت کتاب بذارم و چقدر احساسات مطرح شده برام حس آشنایی داشت...

  • هستی ...

الفبای کودکی

۰۴
شهریور

داره داستان اسباب بازیهای ۲ رو نگاه میکنه ( فکر کنم بالای ۱۰۰ بار این کارتون و دیده) امیررضا برای تولد امید یک عروسک باز لایتر خرید و واای که چقدر امید ذوق کرد و خوشحال شد.

یهو دیدم بلند شد و یک خودکار برداشت و عروسک باز لایتر و آورد و داره کف پاش خط خطی میکنه....

میگم چی کار میکنی؟

میگه نوشتم ا م ی د ر ض ا....ببین...

منم به خط خطی ها نگاه میکنم و میگم خوب کاری کردی دیگه گم نمیشه ...

 

 

  • هستی ...

تو محله بچگی هام ۳ تا مغازه بود که به نام صاحب مغازه میشناختیمش...

مغازه بابای تقی(مثل سوپری های امروزی اما کوچکتر، شیر و اجناس کوپنی  رو هم میاورد و صبح ها واسه گرفتن ۲ تا شیر اونم با کارت باید صف می بستیم)

مغازه آقای قربانی(اونم سوپری داشت و کمی هم لوازم تحریر فقط شیر و اجناس کوپنی نداشت)

مغازه  آقای صداقت(خرازی بود )

ما دیگه اسم مغازه رو نمی گفتیم مثلا مامان می گفت برو از باباتقی نمک بخر..یا برو از قربانی خودکار بگیر و...یادمه آقای قربانی خیلی منصف بود و باباتقی گران فروش و چون مغازه ها نزدیک هم بود اگر از قربانی چیزی می خریدیم باباتقی فرداش بهمون شیر نمی داد! واسه همین با اینکه مامان همیشه خرید میکرد اما بعضی وقتها من و میفرستاد از قربانی چیزی بخرم تا باباتقی فردا بهش شیر بده و یا اخم و تخم نکنه ...

زمستون بود...کلاس اول راهنمایی بودم..تقریبا ساعت ۳ بعدازظهر بود که  خودکارم تموم شد و هنوز تکالیفم مونده بود...چادرم و سرم کردم و به مامان گفتم میرم قربانی خودکار بخرم....

برای رفتن به مغازه قربانی باید میرفتم سرمیلان(خونه ما چهارمین خونه از ابتدای میلان بود) از خیابان ۲۰ متری رد می شدم و تقریبا ۱۰ قدم می رفتم سمت چپ...خرید یک خودکار کمتر از ۱۰ دقیقه وقت میبرد.

وارد مغازه قربانی شدم پسر همسایهمون که از قضا برادر دوستم هم بود داخل مغازه بود( فکر کنم ۸ سال از من بزرگتر بود) بهش سلام کردم خودکار و خریدم و اومدم بیرون.... سریع دنبال من اومد و اسمم و صدا زد وایستادم اومد کنارم و گفت برات آدامس خریدم...بهش نگاه کردم و ازش ترسیدم...گفتم من آدامس نمی خورم و راه افتادم به سمت خونه اونم‌ کنارم میومد و آدامس و به سمتم گرفته بود...هی اصرار میکرد و من می گفتم آدامس دوست ندارم.. از خیابان می خواستم رد شم‌ گفت بیا از این کوچه بریم و من باز ترسیدم گفتم نه من باید سریع برم خونه...گفت از اینجا زودتر میرسیم( یعنی فکر میکرد من ۳ ساله ام چطور از یک کوچه عقب تر زودتر میشد به خونه رسید) کوچه ای که می گفت خیلی زمین خالی داشت ما اون‌موقع می گفتیم خرابه داره...

من گفتم نمیشه و هنوز دنبالم میومد اصرار میکرد آدامس و ازش بگیرم وارد کوچه خودمون شدم گفت پس من از اون کوچه میرم و خداحافظی کرد( بهش نگاه کردم و گفتم آدامس و بده به (ز) خودتون اون خیلی آدامس دوست داره) 

هنوز قیافه اش یادمه هاج و واج من و نگاه کرد و منم چشمهای سبزش که قرمز قرمز بود یادمه.... این حرف و زدم و یک نفس تا خونه خودمون دویدم...

من اون زمان چیزی در مورد کودک آزاری نمی دونستم فقط از رفتار پسر همسایه و از طرز نگاهش ترسیدم .‌‌..

اون خریدن خودکار آخرین خرید تنهایی من در دوران مجردی بود...دیگه هیچ وقت تنها خرید نرفتم...دیگه از بعدازظهرهای خلوت ترسیدم..

  • هستی ...

۹۹-۶

۰۲
شهریور

میرا

همین الان کتاب و تموم کردم اونقدر جذاب بود که علیرغم سوزش چشمهایم نتونستم نیمه تمام رها کنم.

الان مبهوت داستانشم.. تقریبا مثل ۱۹۸۴ بود ولی میرا واسم جذابتر بود.

  • هستی ...

۹۹-۵

۰۱
شهریور

مرشد و مارگاریتا/بولگاکف

خوندن کتابهای روسی واسه من سخته؛ دلیل اصلیش هم اسامی شخصیتهای کتاب هست.. بنابراین انگشت شمار کتاب روسی خوندم و هر وقت هم کتاب جدیدی میخوام شروع کنم و می فهمم کتاب روسی هست ماتم میگیرم..

قسمتهای پیلاطس و بیشتر دوست داشتم..

برام خیلی کتاب جذابی نبود اما خوب بود و خوشحالم که خوندمش.

  • هستی ...

خاطره۱۱

۳۰
مرداد

اول مهر بود و من به کلاس اول راهنمایی میرفتم.. هنگام تقسیم بندی کلاسها اسم من و برای کلاس اول ۱ خوندن و اسم دوست صمیمیم فاطمه را برای کلاس اول ۲...خوب من رفتم کلاس اول ۱ و هیچ کدوم از بچه ها رو نمی شناختم میز سوم آروم و بی صدا نشستم.. بچه ها کلی سروصدا میکردند؛ بیشترشان باهم آشنا بودند(دبستان محله ما اسمش دبستان نرگس بود و عمده بچه ها اون حوالی تو اون دبستان درس خونده بودند..اکثر بچه های این کلاس، سال قبل باهم همکلاسی بودند) 

سروصدای بچه ها به حدی رسید که معاون مدرسه(خانم اشکانیان) وارد کلاس شد و بعد از تذکر پیشنهاد داد واسه هم قصه یا خاطره تعریف کنیم و پرسید کی قصه بلده؟ 

مامان من خیلی قصه های جذابی بلد بود و از بچه گی برای من و برادرم قصه تعریف می کرد بنابراین قصه دون من پر از قصه های قشنگ مامان بود قصه هایی مثل نارنج ترنج-جهانتیغ-حسن کچل و...

خوب من دستم و بردم بالا و بعد رفتم پای تخته وایستادم تا قصه بگم خانم اشکانیان هم از کلاس رفت بیرون..با خارج شدن خانم اشکانیان باز بچه ها شروع کردن به سروصدا و بعضی ها هم گفتند ما قصه نمی خواهیم ولی من بی توجه به اونها شروع کردم به قصه گفتن، جذابترین قصه رو هم انتخاب کردم..

بعد از چند دقیقه همه بچه ها ساکت شدند و محو قصه من شدند..

اونروز تا زنگ آخر من هر چی قصه یاد داشتم واسه بچه ها تعریف کردم..یکی دو بار خانم اشکانیان به کلاس ما سر زد و گفت فکر کردم کلاس خالیه اینقدر ساکتید و نگاه تحسین آمیزی به من انداخت و رفت..خلاصه همین قصه گویی روز اول باعث شد تو کلاس محبوب و مشهور بشم.

فردای اونروز خانم اشکانیان وارد کلاس شد و اسم منو یکنفر دیگه رو صدا زد و گفت اشتباه اسمتون تو لیست این کلاس اومده و باید بروید کلاس اول ۲ صدای داد بچه ها دراومد می گفتند نه ما نمیذاریم( ح ) از کلاسمون بره( اون‌موقع ها با فامیل هم و صدا می زدیم) من از طرفی خوشحال بودم که اینقدر بین بچه ها محبوب شدم و از طرفی فاطمه تو کلاس اول ۲ بود و دلم می خواست باهم تو یک کلاس باشیم..خانم اشکانیان از من پرسید نظر خودت چیه؟ من مستاصل موندم اصرار بچه ها به موندن تو همین‌کلاس از یه طرف و علاقه خودم از طرف دیگه...گفتم واسه من فرقی نمی کنه و داد بچه ها دراومد که اینجا بمون..خانم اشکانیان از من کلی تعریف کرد که مشخصه خیلی دختر خوبیه که به یکروز اینقدر طرفدار پیدا کرده و از بقیه هم خواست از من یاد  بگیرند(حالا دلیل اصلیش قصه بود هاا) خانم اشکانیان تصمیمش و گرفت و گفت حالا که بچه ها اینقدر دوستت دارند همینجا بمون...

زنگ تفریح رفتم دفتر پیش خانم اشکانیان و گفتم دوست دارم بروم کلاس اول۲ به خانم اشکانیان گفتم جلوی بچه ها خجالت کشیدم این و بگم(الان دقیق یادم‌نیست شایدم نگفتم) 

خانم اشکانیان وارد کلاس شد و گفت ح باید بری کلاس اول ۲ و من‌گفتم‌چشم 

بچه ها بازم اعتراض کردند اما خانم‌اشکانیان توجهی نکرد و از کلاس خارج‌شد وسایلم و جمع کردم که بروم کلاس اول ۲ بچه ها به‌من‌گفتند چرا میری؟ من مظلومان گفتم خانم اشکانیان‌گفت برم دیگه! یکی از بچه ها که خیلی قد بلندی داشت و به همین دلیل مبصر کلاس شد گفت نه من دیدمت رفتی دفتر ؛ خودت دوست داشتی بری اون کلاس...

من دوتا دلیل داشتم واسه رفتنم اولیش اینکه  دوست داشتم با فاطمه همکلاسی باشم و دومیش اینکه قصه هام تموم شده بود و بچه ها از من انتظار داشتن بازم واسشون قصه های جذاب تعریف کنم...

رفتم کلاس اول ۲ و خانم اشکانیان اومد و سر اون‌کلاسم‌ کلی از من تعریف کرد( این محبوبیت یکروزه من خیلی به چشم معاون مدرسه اومده بود که باعث شد تا آخر مقطع راهنمایی همیشه و به هر مناسبتی از من تعریف کنند و حسابی به نفعم شده بود) 

من رفتم کنار فاطمه نشستم یه دختر دیگه هم تو میز ما بود که اسم اونم فاطمه بود و من با این دوتا فاطمه ها تا آخر مقطع راهنمایی همکلاس و صمیمی بودم..هردوشون دانش آموزان درسخوانی بودند. اما من‌و فاطمه اولی درسخوان تر بودیم و یک رقابت نامحسوس در کسب شاگرد اولی با هم داشتیم..فاطمه حجاب خیلی قشنگی داشت و خیلی هم تمیز و مرتب و اتو کشیده بود.خط قشنگی هم داشت اما من خطم افتضاح بود الانم خط خوبی ندارم..اصلا هم نگران کثیف شدن لباسهایم نبودم...اینقدر از چادر پوشیدن فاطمه خوشم میومد که از مامان خواستم واسم چادر بدوزه و از همون موقع چادری شدم..

بعدها دبیرستانی که شدیم سال اول کلاسم از فاطمه ها جدا شد و چقدر گریه کردم به همین خاطر می دونستم مجاورت صمیمیت میاره، و فاصله جدایی..

سال دوم من رفتم تجربه فاطمه اولی انسانی و فاطمه دومی ریاضی...

سال دیپلم فاطمه اولی ازدواج کرد و کنکور نداد..بعدها تو یک‌عروسی دیدمش و کلی باهم حرف زدیم اونجا‌ متوجه شدم با یکی از اقوام خیلی دور ما ازدواج کرده و... موقعی که دیدمش منم ازدواج کرده بودم و در مقطع ارشد درس می خوندم یک حسرتی تو چشم فاطمه دیدم از اینکه ادامه تحصیل نداده بود...

 

 

 

  • هستی ...

نبردی دیگر

۲۷
مرداد

امروز از طریق تلویزیون متوجه شدم سالروز بازگشت آزادگان به میهن است..

یادش بخیر چه شور و شوقی بود.. یادمه کل خیابان خونه ما که یک ۲۰ متری بود پر از آدم بود همه همسایه ها،همه بچه ها تا نیمه شب تو خیابان نشسته بودیم و منتظر بودیم آزاده ای که همسایه میلان پشت خانه ما بود برگرده... وقتی برگشت چنان شور زیادی جمعیت و گرفته بود که هنوز از یادآوریش لذت می برم همه می رفتند و آزاده رو می بوسیدند حتی بچه ها..یه مسیری هم رو دوش مردم سوار بود..هنوز گریه های مادر و خواهرش و یادم میاد با اینکه خیلی بچه بودم..

تصور من و خیلی از اطرافیانم نسبت به کسانی که جنگیده بودند و اسیر شده بودند چیزی بود که تو فیلمها دیده بودم آدمهایی مومن.فداکار.مهربان و کلا از جنسی متفاوت از آدمهای معمولی..

یه خاله داشتم و شایدم دارم چون موقعی که من دبستانی بودم مجرد بود خیلی دوستش داشتم و دارم این خاله ام خیلی مهربون. دلسوز و نسبت به بقیه خاله هام بسیار زیبا بود..خوب خواستگار زیاد داشت اما دلش میخواست حتما خواستگارش آدم بسیار با ایمانی باشه بالاخره فردی که می خواست اومد خواستگاریش..جوانی که آزاده بود..معلم قرآن بود و ...

پدربزرگم مخالف این ازدواج بود من یادم نمیاد دلیل مخالفتشون چی بود به هرحال خاله ام با پدربزرگم قهر کرد و اعتصاب غذا و اینقدر از مامان من و بقیه خاله ها خواهش کرد که پدربزرگم با این ازدواج موافقت کرد ولی گفت من راضی نیستم ..

من روز عقد این آقا را دیدم و از اینکه چقدر از نظر ظاهری با خاله ام متفاوته جاخوردم(بنده خدا اصلا زیبا نبود)

هنوز خاله تو عقد بود که گفت همسرش بهش گفته لزومی نداره به شوهرخواهرهات سلام کنی چون نامحرم هستند! و طفلک خجالت میکشید سلام نکنه اما معتقد بود باید به حرف شوهرش عمل کنه..

موهای خاله خیلی قشنگ بود تا کمرش می رسید و زیباییش و صدبرابر می کرد همسرش بهش گفته بود موهایت و مردانه کوتاه کن!!

مامان و بقیه خاله هام متوجه رفتارهای عجیب این آقا شده بودند و گفتند بهتره هنوز که تو عقدی جدا بشی و خاله با ناراحتی و گریه که این چه حرفیه شما میزنید حالا اول آشناییمونه حساسه بعد خوب میشه..

شب عروسی خاله ام مثل ماه شده بود...

این آقا ۴ سال اسیر عراق بود اما از فردای عروسیش خاله من و اسیر کرد و الان ۲۷ سال از اسارت خاله ام میگذره...سالهای اول اجازه میداد محارم خاله بروند خونه اش و اون و ببینند..بعدها این اجازه هم سلب شد..مادربزرگم فوت شد و خاله حتی اجازه نداشت تعزیه مادرش بیاد...خوب بقیه مراسمها که دیگه گفتن نداره...

نوجوان بودم فکر میکردم اسارت باعث شده این آقا چنین رفتار غریبی داشته باشه بعدها فهمیدم نه امکان اینکه این آقا از اول مشکلات شخصیتی داشته و بعد اسیر شده هم وجود داره و هرکس رفته جبهه و یا اسیر شده حتما مثل بازیگرهای فیلمهای دفاع مقدس نیست..

- مسلما نقش خاله هم در نوع زندگی که داره کمرنگتر از همسرش نیست... گناه کسی که اجازه میده بهش ظلم بشه کمتر از ظالم نیست ...

به هر حال هرسال در چنین روزی با خودم میگم کاش خاله گول فیلمها رو نمی خورد.. کاش قویتر بود...کاش

 

 

 

  • هستی ...

۹۹-۴

۲۶
مرداد

کافکا در کرانه- موراکامی

برای من کتاب جذابی بود..تا حدی که اصلا دلم نمی خواست بذارمش زمین.

احساس میکنم یه قسمتهاییش سانسور شده و خیلی دلم می خواد متن اصلی رو بخونم...

رمان صد سال تنهایی رو تقریبا ۱۵ سال پیش خوندم بعد از خواندن این کتاب تصمیم گرفتم دوباره صدسال تنهایی رو بخونم..

 

  • هستی ...

لذت شنیدن

۲۲
مرداد

رفتم تو اتاقش دیدم گیتارش دستش و میخواد تمرین کنه...

نشستم؛ امیررضا هم فورا اهنگ مورد علاقه من و شروع کرد به زدن و همراه با گیتار زدن میخوند اونقدر برام لذت بخش بود که یک ساعت تو اتاق امیررضا نشستم و و اونم واسم اهنگ زد.

یکی از لذت بخش ترین کارها واسم نشستن و گوش کردن به خوندن امیررضاست (مامان سوسکه میگه قربون دست و پای بلوری بچه ام بشم) 

بهش میگم بخون ازت فیلم بگیرم

میگه صدام قشنگ نیست

بهش میگم به نظر من قشنگترین صدای دنیاست...

 

  • هستی ...

خاطره۱۰

۲۰
مرداد

کلاس پنجم دبستان بودم اسم معلممون خانم غدیری بود که به خوش اخلاقی تو مدرسه معروف بود..میز سوم می نشستم و کسی که بغل دستم می نشست دختری بود به اسم اعظم ق . میز پشت سر ما دختری بود به نام فاطمه ر که من خیلی زود باهاش دوست و صمیمی شدم بنابراین از اعظم خواهش کردم بره میز پشت سر تا فاطمه بیاد پیش من بشینه ولی قبول نکرد با کسی که کنار فاطمه می نشست صحبت کردیم که بیاد میز جلو و من برم پیش فاطمه او سریع قبول کرد اما باز اعظم قبول نکرد و گفت دوست ندارم این دختره پیش من بشینه با یکی دیگه صحبت کردم که اون بیاد پیش اعظم و دختری که پیش فاطمه می نشست بره جای اون و باز اعظم قبول نکرد ...خیلی از دست اعظم عصبانی و ناراحت بودم فکر میکردم فقط میخواهد من و اذیت کنه آخه چرا حاضر نیست جاش و با فاطمه عوض کنه یا بذاره کسی بیاد جای من بشینه تا من جای دوست صمیمیم بشینم.. بالاخره من و فاطمه ازش پرسیدیم چرا ما رو اذیت میکنی؟ من بهش گفتم چرا نمیذاری فیروزی(دختر بغل دستی فاطمه) بیاد پیشت بشینه؟ اعظم گفت آخه اون تنبله! من گفتم پس با آبیور صحبت میکنم اون بیاد پیشت(سال قبل همکلاسیم بود و شاگرد دوم کلاس) به تته پته افتاداول گفت قبول منم خوشحال رفتم تا آبیور و راضی کنم یهو اعظم دوید و اومد بهم گفت نه من نمی ذارم کس دیگه جای تو بشینه دلم میخواد تو پیش من بشینی(اون موقع خیلی بچه بودم اما فهمیدم اعظم از اول فقط مشکلش این بوده که نمیخواسته من از پیشش برم) من از اعظم زیاد خوشم نمیومد موقع حرف زدن لهجه داشت و صورتش هم پر از لک و جوش بود..به هر حال دیگه اون‌موقع فهمیدم تلاشم برای اینکه با فاطمه تو یک میز بنشینم بی فایده است پس به اجبار با اعظم هم دوست شدم.

اعظم شاگرد زرنگ و سختکوشی بود اون تو سال پنجم ثلث اول و دوم شاگرد اول بود من دوم و فاطمه سوم. اون سالها تو مدارس یک کار مزخرف انجام می دادند و اینکه اگر متوجه میشدند که دانش آموزی وضع مالی مساعدی نداره بین زنگ اول و دوم صداشون میزدند و بهشون صبحانه می دادند.(همیشه اعظم و صدا می زدند و اعظم نمی رفت طوری که ناظم میومد به زور می بردش و او خیلی خجالت می کشید) آخر سر هم به مادرش گفته بود بیاد مدرسه و بگه این تو خونه صبحانه میخوره و اذیتش نکنید! باز نزدیک عید که میشد یه سری بچه ها رو صدا می زدند و بهشون مانتو وشلوار و کفش و ...می دادند خوب اعظم رو هم‌صدا میزدند  و او خجالت می کشید..هیچوقت هم ندیدم لباسهایی که مدرسه بهش دادند و بپوشه.  

اون سالی که من کلاس پنجم بودم سریال جنگجویان کوهستان پخش میشد و روز بعد تو مدرسه ما با بچه ها در مورد سریال حرف میزدیم و بازی می کردیم من هوسانیانگ بودم و اعظم شیچین نه اژدها. و همیشه سر اینکه کی قوی تره دعوامون میشد یه بار دعوامون اینقدر جدی شد که باهم قهر کردیم و بچه ها به خانم غدیری گفتند که این دوتا باهم قهرند خانم غدیری هم اول باهامون‌کلی حرف زد که آشتی کنیم اما ما حرفش و گوش نکردیم و خانم غدیری گفت اگر آشتی نکنید واسه دوتاییتون تو دفتر نمره صفر میذارم(من لجبازتر از این بودم که با تهدید کوتاه بیام طفلک اعظم به من نگاه کرد و دید هیچ قصدی واسه آشتی ندارم ) خانم غدیری هم دوتا صفر برامون گذاشت..بچه بودم و نمره خیلی واسم اهمیت داشت(البته الانم واسم مهمه) خیلی ناراحت بودم و دل تو دلم نبود که حالا با این صفر چه کنم! از این بابت هم اعظم و مقصر می دونستم بنابراین به فیروزی گفتم برو میز جلو و خودم جای فاطمه نشستم اعظم هیچی نگفت و فیروزی پیش اون نشست...منم از ته دلم خوشحال شدم که دیگه پیش فاطمه هستم و مجبور نیستم کنار اعظم بشینم.

فردای همون روز تا مبصر دفتر نمره رو آورد من سریع رفتم و دیدم بله خانم غدیری شوخی نکرده و یک صفر واسه من و یکی هم واسه اعظم گذاشته ..

اومدم جای فاطمه بشینم که باز دیدم اعظم فیروزی رو از میز بیرون کرده و من مجبورم پیشش بشینم با اکراه رفتم سر جای خودم که دیدم اعظم چندتا شاخه گل واسم آورده آشتی کردیم و سریع رفتیم پیش خانم غدیری و ایشون هم صفرها رو پاک‌کرد و گفت شما دوتا شاگرد زرنگ من هستید باهم دوست باشید.

سال بعد اعظم تو مدرسه ما نبود ولی تقریبا هر هفته به خانه ما میومد و به بهانه درس خوندن با هم بودیم معمولا روز جمعه ۶ صبح به خونه ما میومد و تا بعدازظهر خونه ما میموند(خانواده و البته خودم از این بابت معذب  بودیم اول اینکه ۶ صبح مجبور بودم از خواب بیدار بشم و ثانیا اینکه جمعه میخواستیم دورهم باشیم یا بیرون بریم و اعظم میومد البته وقتی می فهمید میخواهیم بریم بیرون‌ میرفت اما همینم که بهش بگم میخواهم بریم بیرون من و معذب می کرد.)

رفت و آمد اعظم به خونه ما تو سنین دبیرستان کمتر شد و محدود شد به روزهای امتحان...سال سوم دبیرستان به من گفت که میخواد ترک تحصیل کنه و به جاش بره تایپ یاد بگیره و بره سرکار... دیگه با نقل مکان ما از اون خونه خبری از اعظم هم نداشتم..۵ سالی گذشته بود و من ازدواج کرده بودم و امیررضا رو باردار بودم که تلفن خونه زنگ زد و وقتی ازش پرسیدم شما گفت من اعظم ق هستم خیلی جا خوردم صداش زمین تا آسمون فرق کرده بود همونجا بهم گفت که هرچقدر کار کرده داده به یک دکتر و جراحی زیبایی انجام داده فکش و حنجره اش و بینیش و عمل کرده و خیلی راضی بود از این بابت.. به سختی شماره من و پیدا کرده بود و دلش میخواست هم و ببینیم... 

نرفتم ببینمش و به خونه هم دعوتش نکردم :( هنوز عذاب وجدان دارم از این بابت و همچنین کنجکاو که چه شکلی شده بود...

 

  • هستی ...