در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

امروز برای اولین بار تنهای تنها سوار ساینا شدم و رفتم استخر دانشگاه.

از دانشگاه تا خونه راه زیادی نیست اما در همین راه کوتاه ۳ تا میدون بود و مسیر پرترددی هم هست، موقع رفتن ساعت ۳/۳۰ بود و مسیر خلوت بود، خیلی راحت رفتم فقط جلوی در دانشگاه خاموش کردم و جلوی نکهبان کمی خجالت کشیدم و کمی هم خندیدم، موقع پارک ماشین هم استرس بهم وارد شد چون بلد نبودم و به سختی پارک کردم، یه جا یکم دنده عقب رفتم و وقتی خواستم برم تو پارک نزدیک بود بزنم‌به ماشین کناری اما به خیر گذشت.

موقع برگشت سارا کمک کرد ماشین و از پارک درآرم، مسیر برگشتم متفاوت بود و مسیر نزدیکتر به خونه رو انتخاب کردم البته سربالایی بود و چون ساعت ۶ بود شلوغ شده بود ، به خوبی از پسش براومدم و به سلامت خونه رسیدم.

بعدا نوشت: دیگه اعتماد به نفسم تو رانندگی زیاد شده فقط هنوز وقتی تصمیم به رانندگی می‌گیرم، می‌ترسم. ۲۲ تیرماه با اقای همسر قرار شد بریم کفش بخریم، خوب مرکز خریدی که من از اونجا کفش می‌خرم خیلی شلوغه و جای پارکم بد گیر میاد به هر حال باهم رفتیم و من رانندگی می‌کردم چندجا توی ترافیک همسر داد زد که الان می‌زنی به ماشین کناری و هی فرمون ماشین و طوری که خودش می‌دونست می‌پیچوند و منم هول شده بودم اما سعی می‌کردم نکاتی که می‌گه رعایت کنم به هر حال رفتیم و به سلامت برگشتیم فقط اقای همسر گفت چندجا از استرس بهم حالت تهوع دست داد! 

فردای اون شب یعنی ۲۳ تیرماه، پنج‌شنبه بود ما طبق روال راه افتادیم به سمت خونه‌باغ که خارج از شهره و چون منطقه ییلاقی هست پنج‌شنبه و جمعه اون‌مسیر خیلی شلوغه، از همسر خواستم زودتر راه بیفتیم تا من اذیت نشم اما ایشون به بهانه گرمای هوا تا ساعت ۷ شب راه نیفتادن به هر حال راه افتادیم به سمت خونه‌باغ، قرار شد مادرشوهرم هم با ما بیاد و ما دنبال ایشونم رفتیم. اقای همسر کنارم اونقدر غر زد و اونقدر ترسید که وقتی ترافیک و گذروندم و به بزرگراه رسیدم زدم کنار و خودشون نشستند. منم چون بهشون حق می‌دادم بترسن و غر بزنند کل اتفاقات و حرف‌های ماشین و فراموش کردم.

وقتی همگی( مامان و داداش وسطی و داداش بزرگه و خانمش و مادرشوهر و همسر) دورهم نشسته بودند و من رفتم که چای بریزم شنیدم مامان گفت که اینقدر هستی رو نترسونید رانندگیش خوبه! همسر خیلی جدی به مامان گفت، اینطوری نگید اصلا بلد نیست، اگه بزنه کسی رو بکشه خوبه....

خیلی ناراحت شدم همینطوری که چای رو میذاشتم وسط به همسر گفتم شما اینقدر کنار گوشم داد می‌زنی نمیذاری خودم تمرکز کنم، ۲۰ ساله گواهینامه دارم یکبار نگذاشتی پشت ماشین بشینم، ماشین خریدم که به اینور و اونور بزنم تا یاد بگیرم. همسر گفت تصادف کردی به من زنگ نزنی ها...( این جمله‌اش من و یاد تمام‌ تنهایی‌هام انداخت، یاد وقتهایی که زنگ می‌زدم و جواب نمی‌‌داد و یاد تمام نبودن‌هاش) بهش گفتم معلومه که به تو زنگ نمی‌زنم، کی تا حالا وقت نیاز بودی که بهت زنگ بزنم! 

به داداشام زنگ‌می‌زنم، داداش بزرگه برلی که جو و تعدیل کنه با خنده گفت به منم زنگ نزن، بعد داداش وسطی همینطور که می‌خندید گفت به منم نه منم خنده‌ام گرفت و به شوخی زدم به بازوش و گفتم بی‌خود به شما زنگ می‌زنم و باااید هم بیاین.

رفتم چای بعدی رو بریزم که خانم‌داداشم اومد و گفت من که بهت گفتم به هیچ عنوان کنار کسی نشین تا خودت تنها ماشین و برنداری، راننده نمی‌شی. به خانم داداشم گفتم حالا درسته از دست اقای همسر عصبانی شدم اما خیلی کمکم کرد تو رانندگی، کلی بهم آموزش داده که باز صدای همسر و شنیدیم که می‌گفت این می‌زنه کسی رو می‌کشه و... دیگه خیلی عصبانی شدم اومدم بیرون و بهش گفتم امیدوارم تصادف کنی، امیدوارم بزنی و آدم بکشی و بیفتی زندان..اونقدر ناراحت بودم که حواسم به مادرشوهر طفلکم نبود که ایشون گفت خدا نکنه و من دیگه با همسر حرف نزدم.

فردا صبح به اتفاق امیر ماشین و برداشتم و رفتم که دور بزنم که داداش بزرگه هم بدو بدو اومد کنارم نشست( حرفهای همسر روش تاثیر گذاشته بود و حتی می‌ترسید که تو روستا تنها رانندگی کنم) همان شب داداش وسطی شماره یه خانم و که مدرس رانندگی بود واسم فرستاد.

- اقای همسر تا به حال تصادف نکرده و رانندگیش عالیه، یک روز بعد از دعوامون، داشت ماشین و از پارکینگ بیرون می‌اورد منم تو حیاط بودم که بعد ایشون ماشین و بیارم بیرون و مامان و ببرم جلسه قرآن، که یهو باد اومد و درب پارکینگ‌ محکم‌ خورد به ماشینش و آینه بغلش شکست( دلم خنک شد و تو دلم گفتم خدایا دیگه تصادف نکنه)

چند ماه بعد: ۳ جلسه با مربی که داداش وسطی بهم معرفی کرده بود تعلیم دیدم و دیگه با همسر ننشستم و هر جا که می‌خواستم بروم ماشین و برداشتم، روزهای اول خیلی استرس داشتم، امیر چندبار همراهم اومد و اومدنش عجیب دلم و گرم می‌کرد و استرسم و کم... الان دیگه خودم تنها رانندگی می‌کنم هنوز کمی استرس دارم با این وجود خوشحالم که بالاخره بعد از ۲۰ سال تونستم ترسم و کنار بذارم و رانندگی کنم.

 

 

  • هستی ...

روز سخت

۱۴
تیر

دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه.

ساعت ۵/۴۵ بیدارش کردم و با هم صبحانه خوردیم، طبق سفارشات چای نخورد. خوب خوابیده بود.

ساعت  ۶/۴۵ راه افتادیم  و ساعت ۷ دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی بودیم، دوستش و دید و از ما خداحافظی کرد.

الان محل کارم اما دلم با امیره، کلی نذر کردم و دارم ذکر می‌گم که هم خودم آروم شوم هم انشاءالله امیر حال خوبی داشته باشه.

چرا ساعت امروز اینقدر کند می‌گذره. 

پی‌نوشت: بالاخره ساعت ۱۱ شد و امتحانش تموم شد، تا ۱۲ خبری ازش نداشتم هنوز خونه نرسیده بود، آقای همسر بسیار خونسرد می‌گفتند احتمالا با دوستاش رفتن چیزی بخورن!  

۱۲/۷ دقیقه رسید خونه و بهش زنگ زدم خیلی ناراحت بود و گفت خیلی سخت بوده و اینکه خراب کرده، خیلی ناراحت شدم اما تونستم خودم و کنترل کنم و بهش گفتم مهم نیست عزیزم و بهش فکر نکن، خداحافظی کرد اما من هنوز دلم اروم نگرفته بود، به اقای همسر زنگ زدم و گفتم حالش چطوره که گفت تا اومده رفته تو اتاقش جواب سلام امید و هم نداده، به همسر گفتم برو ببین چطوره و اینکه بهش بگو مهم نیست، دوباره که به همسر زنگ زدم جواب نداد باز به امیر زنگ زدم گفت که ریاضیات خیلی سخت بوده و ...کمی حرف زدیم و فکر کنم آرومتر شد خودم هم آروم شدم.

- بابت اینکه حالش سرجلسه بهم نخورده بود، دل درد نشده بود خداروشکر کردم.

 

  • هستی ...

نزدیک اذان‌ مغرب بود که خانوادگی حرم‌ بودیم، امیر خیلی ساکت بود منم گذاشتم تو حال خودش باشه.

بعد از نماز منتظر اقای همسر بودیم که برگردیم خونه، امیر گفت: مامان این چندسال خیلی زحمت کشیدی، خیلی خرج کردی، ممنونم و بعدشم‌ گفت خدا کنه بتونم رتبه خوبی بگیرم که جبرانش کرده باشم. گفتم فدای یه تار موت عزیزم. بهش گفتم اصلا نگران من نباش من کاملا از تو راضیم تو تلاشت و کردی بقیه‌اش توکل به خدا هر چی شد مهم نیست.

دلم برای امیرم غنج رفت، ای کاش می‌تونستم تمام استرسش و خودم تحمل کنم، ای کاش می‌شد به جاش کنکور بدهم، امشب استرسم از شبی که خودم‌ کنکور داشتم بیشتره.

امیر از ساعت ۱۰ رفته که بخوابه ۱۱ بهش سر زدم هنوز خوابش نبرده بود، خدا کنه بتونه خوب بخوابه و بهترین خودش و سر جلسه پیاده کنه. 

  • هستی ...

چهارشنبه ۱۴ تیرماه امیر کنکور داره، خیلی تلاش کرده و زحمت کشیده و امیدوارم نتیجه زحماتش براش رضایتبخش باشه.

دیروز که از اداره بهش زنگ زدم ازم خواست که دو روز مونده به کنکور و مرخصی بگیرم و خونه باشم منم قبول کردم.( دلم می‌خواهد هر چی که آرومترش می‌کنه براش فراهم کنم حالا اگه حضور من براش آرام‌بخشه تمام کارهای اداری که رو سرم ریخته فدای یه لحظه آرامش بچه‌ام)

امروز ساعت ۷ بیدارش کردم و با هم صبحانه خوردیم، بعدشم رفت آخرین کنکور آزمایشی رو بزنه، حین صبحانه من نکاتی که مشاورشون تو وبینار گفته بود و  واسش نت‌برداری کرده بودم، براش گفتم.

ساعت ۱۱ کنکورش تموم شد و به اتفاق آقای همسر رفتند تا کارت ورود به جلسه رو پرینت بگیره، منم شروع کردم به تمیز کردن اتاقش، کلا به نظرم باید تمام وسایل اتاق و کشید بیرون و تمیز کرد و برگردوند اینقدر که اتاقش کثیف و بهم ریخته است، از عید به اینور دائم تو اتاق بوده و نشده من برم اتاق و تمیز کنم الانم فقط کمی مرتب کردم و به کتاباش که وسط ولو بود دست نزدم، یاد خودم افتادم که روز آخری مامانم خلاصه هام و فکرده بود آشغاله و ریخته بود دور و من از تو سطل آشغال کشیدمشون بیرون و مرور کردم.

مشاورش گفته که از فردا ظهر دیگه درس نخونه و یه فعالیتی بکنه که خسته بشه و شب بخوابه حالا منم تصمیم دارم بگم فردا اتاقش و تمیز کنه که هم استرسش کم بشه و خسته بشه واسه شب و هم من یه کارم بیفته جلو.

کمی استرس دارم که شام شب کنکور چی واسش بپزم، آخه معده‌اش حساسه و هر وقت استرس داره دلپیچه می‌گیره، در اوقات معمول همه چی می‌خوره و هیچیش نمی‌شه اما وای به حال روزهایی که استرس داره ..فعلا که تصمیم دارم ساندویچ مرغ براش درست کنم به کتلتم‌ فکر کردم حالا تا فردا ببینم چی می‌شه.

بهش گفتم فردا بعدازظهر بریم حرم، که اولش گفت خجالت می‌کشم آخه یکساله نرفتم حرم حالا که کارم گیره برم پیش امام رضا(ع) خندیدم و گفتم امام رضا خیلی مهربونه بعدشم واسه خودت می‌ری امام رضا که نیازی به زیارت تو نداره، هیچی نگفت اما در صحبت‌های بعدش گفت خوب از حرم که برگشتیم‌ چه کنیم..

امروز همکارم که تماس گرفت سفارش کرد که مفهوم توکل و برای امیر توضیح بدهم تا استرسش کم بشه  گفت بهش بگم خدا برای بنده‌هاش بهترین و می‌خواد و الان که امیر تلاشش و کرده دیگه واگذار کنه به خدا و دلش آروم باشه.

کنکور ازمایشی رو که زد وقت واسه شیمی کم آورد و خیلی هم ناراحت شد چون سوالات و بلد بود و وقت کم اورده بود خدا کنه روز کنکور بتونه سریعتر عمل کنه.

-دیشب که حاج‌آقا( پدرشوهرم ) اومده بودم دم خونه به ایشون گفتم برای امیر دعا کنه و بهشون‌ گفتم دعای پدر خیلی مهمه و همون لحظه تو دلم به بابا می‌گفتم کاش بودی و قلبم مچاله شد از شدت غم جای خالیش.

- جمعه شب خونه‌باغ عمو دعوت بودیم، و اونقدر که نحوه صحبت کردن، نگاه‌ها و چشمهای عمو شبیه باباست که من تمام مدت محو تماشای عمو بودم، موقع برگشت امیر گفت عمو چقدر همه چیش شبیه باباییه و منم گفتم آره خیلی..

 

 

 

  • هستی ...

Shadow

۱۵
خرداد

یک زنداداش دارم با اینکه از اخلاق و رفتارش خوشم نمیومد و با هم تفاوت زیادی داشتیم چه در ظاهر و چه در شخصیت، اما رابطه خوبی با هم داشتیم و هر دو حریم‌ها رو حفظ می‌کردیم تا اینکه بعد از رفتن‌ بابا ، اعصاب ضعیف و ناراحتی من باعث شد رفتاری که می‌کرد و نتونم تحمل کنم و یه مدت باهاش سرسنگین شدم البته اون دوران کلا با هیچ کس حرفم نمیومد...

بعد از مدتی دوباره ارتباطمون مثل قبل شد با این تفاوت که دیگه من به این باور رسیده بودم که فقط خانواده درجه یک مادر ، برادر، خواهر و فرزند همیشگی هستند و بقیه تو سختی ها و غم‌ها می‌تونند نباشند، می‌تونند فقط وقتی باشن که بهشون خوش بگذره و وقتی خانواده‌ای تو فاز غمه می‌تونند تنهاشون بذارن که نکنه یه وقت حس و حال افسرده اونها بهشون سرایت کنه و باز دوباره وقتی همه‌چی روبراه شد برگردن انگار نه انگار که عضوی از خانواده بودن و اخلاق حکم‌ می‌کرده همانطور که تو شادیها هستند تو غم ها هم باشند.

زنداداش من سیاستش اینه که خونه مامان که مادرشوهرش می‌شه دست به سیاه و سفید نمی‌زنه و با اینکه حداقل هفته‌ای یکبار خونه مامان میاد و همه آخر هفته ها باهم خونه‌باغ هستیم بازم هیچ کمکی تو انجام کارها مثل شستن ظرفها یا دم کردن چای یا پذیرایی از مهمان و ... نمی کنه و منم چون تنها دختر خانواده هستم تمام این وظایف و من انجام می‌دهم طوری که شنبه ها خسته‌تر از هر روز هفته می‌روم اداره و تعطیلات هیچ استراحتی نمی‌تونم بکنم، گله ای نمی‌کردم و این موضوع رو پذیرفته بودم چون به خانواده‌ام خوش می‌گذشت منم خوشحال بودم.  تا اینکه یکی دو بار سر موضوعات مختلف یه بگو‌مگوی کوچک بینمون شکل گرفت و من مجدد تصمیم گرفتم فاصله‌ام و باهاش حفظ کنم تا هم حریم بینمون حفظ بشه و هم برادرم این وسط ناراحت نباشه و ارتباط خانوادگیمون ادامه پیدا کنه خوب مسلما اون ارتباط صمیمی قبل تغییر شکل داده بود و اطرافیان هم متوجه این تغییر رویه شده بودند.

پریروز( روز ۱۴ خرداد) که رفتیم خونه باغ، چون هیچکدوم از داداشام هنوز نیومده بودند ایشون برای اولین بار رفتند تا جوجه رو درست کنند سر ظهر بود و هوا بسیار گرم، من تو درست کردن آتیش کمک کردم بعد چون یهویی متوجه شدیم خانواده زنداداشم که نهار بیرون شهر بودن می‌خوان بیان خونه‌باغ، مشغول شستن حیاط و بهارخواب شدم و بعد تندتند سفره انداختم تا سریع نهار بخوریم، زنداداشم تو افتاب و کنار آتیش سرخ شده بود مامان به خنده بهش گفت وای الان مامانت اینا میان و می‌گن چقدر از دخترمون کار کشیدید زنداداشم هم در این مورد شوخی می‌کرد منم در این مورد کمی باهاش شوخی کردم وقتی مامانش اومد زنداداشم گفت که جوجه درست‌ کرده و صورتش تو گرما سوخته و منم به شوخی و با خنده گفتم که ایشون که هیچ وقت کار نمی‌کنه امروز چون‌ می‌دونسته مامانش میاد سریع رفته به غذا درست کردن...

تا شب خانواده زنداداشم مهمون ما بودند و من دائما در حال پذیرایی و شستن لیوان‌های چای و بشقاب‌های میوه بودم، شب که اونا رفتن به همراه زنداداش ساندویچ سوسیس بندری درست کردیم( انصاف و بخوام رعایت کنم زندادشم تو آشپزی کمک می‌کنه مخصوصا که دستپخت خوبی داره) و قرار شد همگی بریم خونه باغ کناری که متعلق به مادرشوهر من هست و شام پیش هم باشیم مادر آقای همسر هم‌اولویه درست کرده بود و فقط اماده کردن سسش مونده بود که من درست کردم( برادران آقای همسر با خانواده هم بودند ۲۳ نفر می‌شدیم) قبل از اینکه سفره چیده بشه باز زنداداشم سر شوخی رو باز کرد و در مورد آشپزی ظهرش گفت منم با خنده به مادرشوهرم گفتم منم باید از عروسمون یاد بگیرم تا یه کار می‌کنم باید بگم اخ خسته شدم اخ دستم درد گرفت و...و ۳ تایی خندیدیم. سرسفره یکی از برادران همسر به من‌ گفت چقدر اولویه خوشمزه شده منم به زنداداشم نگاه کردم و گفتم استامینوفن نداری؟ آخه اینقدر سس و هم زدم دستم درد گرفت! زنداداشم هم به شوخی یه چیزی جواب داد که الان دقیقش یادم نیست اما مرتبط به زحمتی که کشیده بود و جوجه درست کرده بود واسه نهار، منم گفتن اونقدرها هم سخت نبود اما نه که شما به کار عادت نداری خیلی اذیت شدی( قبول دارم که این حرفم خوب نبود اما چون با خنده گفته می‌شد و زنداداش منم تو جوابدهی کم نمیاره فکر نمی‌کردم بهش بر بخوره) یهو زنداداشم با لحن تند و جدی گفت اگه شما ظرفها رو می‌شوری منم کارهای دیگه رو می‌کنم( فکر کنم منظورش گذاشتن ظرف خالی غذای خودش ت  سینک ظرفشویی بود) من بهش گفتم داشتیم شوخی می‌کردیم چرا یهو کانال و عوض می‌کنی، همسرم بهم اهسته گفت جوابش و نده و تمومش کن. منم دیگه هیچز نگفتم داداشم یه چی آهسته به خانمش گفت که اون باز با حالت طلبکارانه گفت آخه چندبار تا حالا گفته...من هیچی نگفتم بعد شام زنداداش به بهانه خوابوندن سامیار سریع رفت خونه‌باغ خودمون و من هم بعد جمع کردن سفره به همراه جاری‌هام و شستن ظرفها رفتم اونور، دیگه در این مورد هیچ حرفی نزدیم اما کلی اعصابم بهم ریخته بود که حواسم به رعایت حریم‌ها نبوده.

چند روز بعد در این مورد با همکارم صحبت کردم و در تعریف مجدد ماجرا متوجه نقش پررنگ خودم در ناراحت شدن زنداداشم شدم( همیشه بازخوردی که از اطرافیان در مورد اخلافم‌گرفتم مهربانی و پختگی در رفتار بوده اما این‌بار خودم متوجه شدم که حضور زنداداشم باعث شده جلوه‌های دیگه ای هز شخصیتم و کشف کنم)

عنوان: یه اصطلاح تو روانشناسی، استادمون می‌گفت بعضی افراد نقاط تیره وجود و بیرون می‌کشن که حضورشون لازمه برای خودآگاهی

  • هستی ...

دو سال گذشت.

هنوز قلبم از نبودنت تیر می‌کشه، هنوز خاطرات وحشتناک اردیبهشت ۴۰۰ اونقدر واسم پررنگه که با خودم مرورش نمی‌کنم. هنوز حالت چشمهای نازنینت، تکون دادن دستت و نگاههات، اشاره‌هایی که تو بیمارستان می‌کردی و من از پشت شیشه متوجه نمی‌شدم چی می‌گی تمام وجودم و به آتیش می‌کشه. هنوز نمی‌تونم بهت فکر کنم و اشک نریزم. 

بابا دلم برات تنگ شده خیلی بیشتر از حد توان و طاقتم. خدا صبر نداد!

امروز برات مراسم یادبود و ختم انعام گرفتم، اقوام اومدن خونه ما، سعی کردم همه کار و خودم انجام‌ بدهم شاید یه ذره خوشحالت کرده باشم، شاید بیای به خوابم..

چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم..

  • هستی ...

غمی نشسته به جایت

۰۶
ارديبهشت

دیشب تولد امیر بود و امروز تولد داداش کوچکه است.

سال ۱۴۰۰ روز ۵ اردیبهشت بعد از افطار، کیک تولد امیر و اوردم و اخرین عکس خانوادگی با بابا رو گرفتیم، من عکس می‌گرفتم، به مامان گفتم‌ برو کنار بابا بشین مامان با فاصله روی مبل نشست و‌گفت کنارش نمی‌شینم مریض می‌شم، بابا صورتش گرگرفته بود و عطسه می‌کرد و می‌گفت حساسیته.

امیر بعدها گفت دیگه نمی‌خواهم واسم تولد بگیرید.

روز ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰ دوستان داداش کوچکه واسش تولد گرفتند و یک کیک شکلاتی بزرگ اورد خونه که بعد افطار همگی بخوریم، اون کیک دست‌نخورده  رفت تو سطل آشغال.

داداش وسطی گفت تولد امیره و من گفتم چنین روزی تاریخ شروع مصیبتمونه، از این روزها بدم میاد با خنده گفت خاطرات بد و با خوب جایگزین کن.

پسرم ۱۸ ساله شد، اقای همسر کیک اماده خرید و من به داداش اولی گفتم یه لباس واسه داداش کوچکه بخره، که تولد دوتاشون و یکی کنیم، کیک و بردیم خونه مامان و تولدت مبارک گفتیم کیک خوردیم هدیه نقدی دادیم.

عکس نگرفتم، حواسم‌ بود روی مبل‌های راحتی نباشیم و شنیدم که داداش کوچکه گفت‌ از تولد متنفرم!

 

 

  • هستی ...

دغدعه‌های امید

۰۵
ارديبهشت

۱- دیروز ظهر امید با ناراحتی دراز کشیده بود و تو گوشی باب‌اسفنجی نگاه می‌کرد، و گفت از مدرسه متنفرم! بهش گفتم باز چی شده؟ گفت تو دیکته معلممون گفته دروغ وقتی دفترم و داده غلط گرفته و می‌گه دوغ درسته!

آقای همسر گفت حتما سروصدا بوده خوب نشنیدی می‌گه نه کلاس ساکت بود خودش گفت دروغ.

۲- دفترش و به باباش نشون می‌ده و با دلخوری و عصبانیت می‌گه ببین چقدر تو کلاس مشق نوشتم( دو ورق کامل نوشته بود) باباش می‌گه آفرین. می‌گه آفرین نداره، دستم‌ درد گرفت اینقدر معلممون گفت بنویسید!

۳-  دارم ظرف می‌شورم که امید می‌گه مامان اگه دوست داری من تا کلاس دوازدهم برم مدرسه که هم پسرت باسواد بشه و هم تو خوشحال بشی فردا سی‌دی بازی بتمن در تیمارستان آرکام رو واسم بخر!

۴- وقتی آقای همسر می‌ره دنبال امیر ، واسه امیر ماجرای دوغ و دروغ و تعریف می‌کنه، شب موقع چای خوردن امیر به امید می‌گه معلمت بهم زنگ زد و گفت دیکته امید ضعیفه و به جای دوغ نوشته دروغ:) امید با قیافه حق‌به جانب و طلبکارانه به داداشش می‌گه آخه یک غلط می‌شه ضعیف!

۵- اولین دندونش افتاد و دیشب گذاشت زیر بالشش که فرشته مهربون واسش هدیه بیاره،( امیر یه سی‌دی بازی مرد عنکبوتی واسش خرید و گذاشت زیر بالشش)

۶- الان که تو مسیر برگشت به خونه‌ام امید زنگ زد و با ذوق و شوق گفت که فرشته مهربون واسش سی‌دی بازی اورده و انگار واقعا وجود داره چون دندونشم برده! و پیشنهاد داد اسمش فرشته دندونی باشه.

 

  • هستی ...

قصه غم‌انگیز

۲۱
فروردين

امروز تو مدرسه به امید حرف (ط) رو یاد دادند و انگار قصه طوطی بازرگان و معلمشون‌ تعریف کرده.

امید: مامان یک قصه خیلی ناراحت کننده بگم‌ برات؟

من: بگو عزیزم

امید: یک مردی بوده که فقط یک طوطی داشته که دوستشم داشته و خیلی هم فقیر بوده! بعد به طوطیش می‌گه سوغاتی چی می‌خواهی برات بیارم و طوطی...

بعد که بازرگان بر‌می‌گرده تا به طوطی می‌گه دوستاش مردن طوطی هم جیغ می‌زنه و می‌میره بازرگان میذارش تو باغچه که خاکش کنه طوطی پرواز می‌کنه و می‌ره! طفلک بازرگان خوب دیگه طوطی نداره، اینقدرم مهربون بوده!

من: عزیزم بازرگان ها فقیر نیستند اون طوطی هم تو قفس بوده دوست داشته آزاد بشه.

امید: خوب به بازرگان می‌گفته کار بدی کرده گولش زده، بازرگان طفلک خیلی ناراحت شده. دروغ گفتن کار خوبیه؟!

  • هستی ...

ساینا

۰۹
فروردين

بابا همیشه دوست داشت من ماشین بخرم، شهریور ۹۹ که رفتم طلا خریدم کلی ازم ناراحت شد و گفت باید ماشین ثبت‌نام می‌کردی و من هیچ منطقی در این کار نمی‌دیدم به بابا هم‌ می‌گفتم بابا جون من که با سرویس می‌روم‌ اداره و میام یه ماشینم داریم پس چرا هزینه کنم‌ و ماشین بخرم! دوتا ماشین واسه یه خانواده ۴ نفره اسرافه و...از پارسال متوجه شدم‌ که ماشین شخصی واسه خودم رفاه زندگی رو بالا می‌بره ضمنا مامان خیلی وقتها جایی می‌خواد بره که اگه من ماشین داشته باشم راحتتره و لازم نیست دائم داداش‌ها از سرکارشون بیان مامان و ببرن و برگردن پس تصمیم‌ گرفتم ماشین بخرم و البته با توجه به تورم و گرونی زیاد ماشین، سخت بود هنوز در مورد تصمیمم حرفی نزده بودم که همکارم‌ بهم خبر داد فروش فوق‌العاده و بدون قرعه‌کشی سایپا شروع شده و من تیرماه ۱۴۰۱ ساینا ثبت‌نام کردم و قرار تحویل بهمن بود. از همون موقع ثبت‌نام نگران موقعی بودم که دعوتنامه صادر میشه و باید قسط دوم مبلغ ماشین و داد و چون موقع ثبت‌نام قیمت نهایی رو قیمت روز کارخانه اعلام کرده بودند  دقیق نمی‌دونستم چقدر باید بپردازم و فکر می‌کردم باید برای قسط دوم طلاهام و بفروشم( با اینکه کلا اهل زیورالات نیستم این سرویس طلا رو دوست دارم، تنهایی رفتم خریدمش و کلی بابتش استرس کشیدم اما دقیقا همون مدلیه که می‌پسندم و دلم می‌خواد داشته باشمش) از تیرماه تا بهمن به معنی تمام صرفه جویی کردم حتی یک ریال خرج اضافه نکردم و تا حقوقم میومد می ریختم تو حساب دیگه واسه پس‌انداز، اندازه ۲ ماه هم مرخصی ذخیره داشتم که نامه زدم و مبلغ معادلش و گرفتم و منتظر دعوتنامه پرداخت بودم، ۲۹ بهمن ماه پیامک پرداخت دعوتنامه اومد   وقتی با ترس و لرز وارد سایت شدم دیدم مبلغ از اون‌ چیزی که من فکر می‌کردم‌ کمتره و کلی خوشحال شدم، دیگه ۲۰ تومن داداش بزرگه بهم قرض داد و ۱۰ تومن هم از همسر گرفتم و نیازی به فروش طلا نشد.

۳۰ بهمن پول و پرداخت کردم و نوشته شده بود تا ۳۰ روز اینده ماشین تحویل داده می‌شه و من منتظر بودم که اسفند ماشین و تحویل بگیرم روز ۲۴ اسفند پیامک اومد با این مضمون که اگه می‌خواهید ماشینتون به فلان مدل تغییر کنه وارد سایت بشید و دعوتنامه جدید و پرداخت کنید که خوب من نمی‌خواستم و اقدامی نکردم بعد یکساعت پیام اومد تا ۲۵ وقت دارید دعوتنامه رو پرداخت کنید و گرنه عواقبش پای خودتون!! زنگ زدم نمایندگی و گفتند اجباریه و تمام مدل‌های ساینا به این مدل که یک آپشن اضافه داره تغییر کرده و باید حدود ۵۰۰ پرداخت کنیم خوب بازم خداروشکر کردم که لااقل مبلغ کمیه و پرداخت کردم و نمایندگی گفت تا یکماه دیگه ماشین و تحویل می‌دهند.(احساس بدی بهم دست داده بود اینکه هیچ اختیاری ندارم و ناگزیر هر چی بگن باید عمل کنم و منتظر بمونم؛ اینکه شاید به تعهداتشون عمل نکنند و کسی هم پاسخگو نیست و..)

با اینکه اسفند پرکارترین ماه ساله واسه ما و از طرفی کارهای خونه تکونی و خرید واسه بچه‌ها هم هست رفتم و دو جلسه کلاس رانندگی مهارتی ثبت‌نام کردم و دیگه کارهام طوری شده بود که از ۷ اسفند تا روز 29 اسفند از ساعت ۶ که از خونه می‌رفتم بیرون تا ۸ شب کار داشتم و وقتی کارهام و انجام می‌دادم خسته و هلاک بودم. 

پنجم فروردین تو سایت پیگیری محصولات سایپا، وارد شدم تا ببینم تحویل ماشین کی هست که دیدم پیام میاد که با مشخصات شما ثبت‌نانی صورت نگرفته، قلبم اومد تو دهنم که یعنی چی؟! با خودم‌ گفتم شاید سایتش مشکل داره. روز ششم‌فروردین از اداره زنگ زدم به نمایندگی و مشکل و گفتم اونا هم‌ کد ملی من و گرفتن و گفتند شاید نمایندگی دیگه ثبت‌نام کردید و با مشخصات شما چیزی اینجا ثبت نیست! خیلی نگران شدم و بعد از اداره به سرعت رفتم خونه و برگه قرارداد و برداشتم‌ و حضوری رفتم نمایندگی، وقتی مشکل و گفتم خانمی که اونجا بود بهم‌گفت هیچ مشکلی نیست تهران تا ۱۵ تعطیله و سایت بروزرسانی نشده! بهش گفتم آخه هیچ مشخصاتی از من تو سایت نیست در صورتی که قبلا بوده و ایشون بازم‌گفت مشکلی نیست و برو ۱۵ فروردین بیا.

من با اینکه از تمام مراحل ثبت‌نام و واریزی‌ها پرینت گرفته بودم بازم نگران بودم که شاید مشکلی پیش بیاد و کلی دوندگی لازم داشته باشه اما کاری ازم برنمیومد و برگشتم خونه.

امروز و فردا رو مرخصی گرفتم تا با ۱۲ و ۱۳ یک ۵ روزی خونه باشم و مزه تعطیلات و حس کنم، داشتم از سکوت خونه لذت می‌بردم و در حال گردگیری بودم که از نمایندگی تماس گرفتند و گفتند برای تحویل گرفتن ماشین مراجعه کنید خیلی خوشحال شدم بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی و امیر و امید و بغل کردم و بوسیدم به آقای همسر که با صدای من از خواب بیدار شده بود گفتم بیا با هم بریم ساینا رو تحویل بگیریم که ایشون‌ گفت تا صبح بیدار بودم و خیلی خسته‌ام بذار ۲ ساعت دیگه! و من که اصلا نمی‌تونستم صبر کنم رفتم پیش مامان دیدم داداش کوچکه نیست، امیر گفت مامان بیا با هم بریم که گفتم عزیزم من می‌ترسم بزنم به جایی، تازه دارم بعد ۲۰ سال رانندگی می‌کنم... با اه به امیر گفتم اگه بابا بود حتما با او می‌رفتم یهو دلم خواشت با داداش وسطی بروم بیشترین شباهت و به بابا داره چه از نظر ظاهری و چه اخلاقی. اومدم سمت گوشیم بهش زنگ بزنم که زنگ در خونه رو زدند و دیدم داداش وسطی پشت دره از پشت ایفون بهش گفتم نیا بالا کارت دارم و سریع رفتم پایین، از قیافه‌اش معلوم بود خسته است تا من و دید گفت کجا می‌خواهی بری که برسونمت گفتم با هم بریم ماشین و تحویل بگیریم خیلی خوشحال شد و پیاده راه افتادیم به سمت نمایندگی..

اونجا وقتی سوییچ و تحویل دادند خانمه گفت شیرینی ما رو بدهید یا نقدی یا کارت بکشید! بعد گفت ۳ نفریم و ۵۰۰ کارت کشید بابت شیرینی!( اونجا هیجان داشتم اما بعدش از اینکه به زور ازم شیرینی گرفته بود ناراحت شدم و رفتم تو سایت و اعتراضم و نوشتم)

تو راه برگشت به خونه با ساینا، داداش کوچکه رو دیدیم و براش دست تکون دادیم اونم‌ با خوشحالی اومد به سمت خونه، مامان و بچه ها اومدن‌ پایین و ماشین و نگاه کردند و تبریک گفتند. داداش بزرگه هم دم افطار اومد و باز رفتم‌ پایین و با هم ماشین و دیدیم و کیف کردیم. 

جای بابا خیلی خالی بود خیلی.

 

  • هستی ...