در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

قصه غم‌انگیز

۲۱
فروردين

امروز تو مدرسه به امید حرف (ط) رو یاد دادند و انگار قصه طوطی بازرگان و معلمشون‌ تعریف کرده.

امید: مامان یک قصه خیلی ناراحت کننده بگم‌ برات؟

من: بگو عزیزم

امید: یک مردی بوده که فقط یک طوطی داشته که دوستشم داشته و خیلی هم فقیر بوده! بعد به طوطیش می‌گه سوغاتی چی می‌خواهی برات بیارم و طوطی...

بعد که بازرگان بر‌می‌گرده تا به طوطی می‌گه دوستاش مردن طوطی هم جیغ می‌زنه و می‌میره بازرگان میذارش تو باغچه که خاکش کنه طوطی پرواز می‌کنه و می‌ره! طفلک بازرگان خوب دیگه طوطی نداره، اینقدرم مهربون بوده!

من: عزیزم بازرگان ها فقیر نیستند اون طوطی هم تو قفس بوده دوست داشته آزاد بشه.

امید: خوب به بازرگان می‌گفته کار بدی کرده گولش زده، بازرگان طفلک خیلی ناراحت شده. دروغ گفتن کار خوبیه؟!

  • هستی ...

ساینا

۰۹
فروردين

بابا همیشه دوست داشت من ماشین بخرم، شهریور ۹۹ که رفتم طلا خریدم کلی ازم ناراحت شد و گفت باید ماشین ثبت‌نام می‌کردی و من هیچ منطقی در این کار نمی‌دیدم به بابا هم‌ می‌گفتم بابا جون من که با سرویس می‌روم‌ اداره و میام یه ماشینم داریم پس چرا هزینه کنم‌ و ماشین بخرم! دوتا ماشین واسه یه خانواده ۴ نفره اسرافه و...از پارسال متوجه شدم‌ که ماشین شخصی واسه خودم رفاه زندگی رو بالا می‌بره ضمنا مامان خیلی وقتها جایی می‌خواد بره که اگه من ماشین داشته باشم راحتتره و لازم نیست دائم داداش‌ها از سرکارشون بیان مامان و ببرن و برگردن پس تصمیم‌ گرفتم ماشین بخرم و البته با توجه به تورم و گرونی زیاد ماشین، سخت بود هنوز در مورد تصمیمم حرفی نزده بودم که همکارم‌ بهم خبر داد فروش فوق‌العاده و بدون قرعه‌کشی سایپا شروع شده و من تیرماه ۱۴۰۱ ساینا ثبت‌نام کردم و قرار تحویل بهمن بود. از همون موقع ثبت‌نام نگران موقعی بودم که دعوتنامه صادر میشه و باید قسط دوم مبلغ ماشین و داد و چون موقع ثبت‌نام قیمت نهایی رو قیمت روز کارخانه اعلام کرده بودند  دقیق نمی‌دونستم چقدر باید بپردازم و فکر می‌کردم باید برای قسط دوم طلاهام و بفروشم( با اینکه کلا اهل زیورالات نیستم این سرویس طلا رو دوست دارم، تنهایی رفتم خریدمش و کلی بابتش استرس کشیدم اما دقیقا همون مدلیه که می‌پسندم و دلم می‌خواد داشته باشمش) از تیرماه تا بهمن به معنی تمام صرفه جویی کردم حتی یک ریال خرج اضافه نکردم و تا حقوقم میومد می ریختم تو حساب دیگه واسه پس‌انداز، اندازه ۲ ماه هم مرخصی ذخیره داشتم که نامه زدم و مبلغ معادلش و گرفتم و منتظر دعوتنامه پرداخت بودم، ۲۹ بهمن ماه پیامک پرداخت دعوتنامه اومد   وقتی با ترس و لرز وارد سایت شدم دیدم مبلغ از اون‌ چیزی که من فکر می‌کردم‌ کمتره و کلی خوشحال شدم، دیگه ۲۰ تومن داداش بزرگه بهم قرض داد و ۱۰ تومن هم از همسر گرفتم و نیازی به فروش طلا نشد.

۳۰ بهمن پول و پرداخت کردم و نوشته شده بود تا ۳۰ روز اینده ماشین تحویل داده می‌شه و من منتظر بودم که اسفند ماشین و تحویل بگیرم روز ۲۴ اسفند پیامک اومد با این مضمون که اگه می‌خواهید ماشینتون به فلان مدل تغییر کنه وارد سایت بشید و دعوتنامه جدید و پرداخت کنید که خوب من نمی‌خواستم و اقدامی نکردم بعد یکساعت پیام اومد تا ۲۵ وقت دارید دعوتنامه رو پرداخت کنید و گرنه عواقبش پای خودتون!! زنگ زدم نمایندگی و گفتند اجباریه و تمام مدل‌های ساینا به این مدل که یک آپشن اضافه داره تغییر کرده و باید حدود ۵۰۰ پرداخت کنیم خوب بازم خداروشکر کردم که لااقل مبلغ کمیه و پرداخت کردم و نمایندگی گفت تا یکماه دیگه ماشین و تحویل می‌دهند.(احساس بدی بهم دست داده بود اینکه هیچ اختیاری ندارم و ناگزیر هر چی بگن باید عمل کنم و منتظر بمونم؛ اینکه شاید به تعهداتشون عمل نکنند و کسی هم پاسخگو نیست و..)

با اینکه اسفند پرکارترین ماه ساله واسه ما و از طرفی کارهای خونه تکونی و خرید واسه بچه‌ها هم هست رفتم و دو جلسه کلاس رانندگی مهارتی ثبت‌نام کردم و دیگه کارهام طوری شده بود که از ۷ اسفند تا روز 29 اسفند از ساعت ۶ که از خونه می‌رفتم بیرون تا ۸ شب کار داشتم و وقتی کارهام و انجام می‌دادم خسته و هلاک بودم. 

پنجم فروردین تو سایت پیگیری محصولات سایپا، وارد شدم تا ببینم تحویل ماشین کی هست که دیدم پیام میاد که با مشخصات شما ثبت‌نانی صورت نگرفته، قلبم اومد تو دهنم که یعنی چی؟! با خودم‌ گفتم شاید سایتش مشکل داره. روز ششم‌فروردین از اداره زنگ زدم به نمایندگی و مشکل و گفتم اونا هم‌ کد ملی من و گرفتن و گفتند شاید نمایندگی دیگه ثبت‌نام کردید و با مشخصات شما چیزی اینجا ثبت نیست! خیلی نگران شدم و بعد از اداره به سرعت رفتم خونه و برگه قرارداد و برداشتم‌ و حضوری رفتم نمایندگی، وقتی مشکل و گفتم خانمی که اونجا بود بهم‌گفت هیچ مشکلی نیست تهران تا ۱۵ تعطیله و سایت بروزرسانی نشده! بهش گفتم آخه هیچ مشخصاتی از من تو سایت نیست در صورتی که قبلا بوده و ایشون بازم‌گفت مشکلی نیست و برو ۱۵ فروردین بیا.

من با اینکه از تمام مراحل ثبت‌نام و واریزی‌ها پرینت گرفته بودم بازم نگران بودم که شاید مشکلی پیش بیاد و کلی دوندگی لازم داشته باشه اما کاری ازم برنمیومد و برگشتم خونه.

امروز و فردا رو مرخصی گرفتم تا با ۱۲ و ۱۳ یک ۵ روزی خونه باشم و مزه تعطیلات و حس کنم، داشتم از سکوت خونه لذت می‌بردم و در حال گردگیری بودم که از نمایندگی تماس گرفتند و گفتند برای تحویل گرفتن ماشین مراجعه کنید خیلی خوشحال شدم بالا و پایین می‌پریدم از خوشحالی و امیر و امید و بغل کردم و بوسیدم به آقای همسر که با صدای من از خواب بیدار شده بود گفتم بیا با هم بریم ساینا رو تحویل بگیریم که ایشون‌ گفت تا صبح بیدار بودم و خیلی خسته‌ام بذار ۲ ساعت دیگه! و من که اصلا نمی‌تونستم صبر کنم رفتم پیش مامان دیدم داداش کوچکه نیست، امیر گفت مامان بیا با هم بریم که گفتم عزیزم من می‌ترسم بزنم به جایی، تازه دارم بعد ۲۰ سال رانندگی می‌کنم... با اه به امیر گفتم اگه بابا بود حتما با او می‌رفتم یهو دلم خواشت با داداش وسطی بروم بیشترین شباهت و به بابا داره چه از نظر ظاهری و چه اخلاقی. اومدم سمت گوشیم بهش زنگ بزنم که زنگ در خونه رو زدند و دیدم داداش وسطی پشت دره از پشت ایفون بهش گفتم نیا بالا کارت دارم و سریع رفتم پایین، از قیافه‌اش معلوم بود خسته است تا من و دید گفت کجا می‌خواهی بری که برسونمت گفتم با هم بریم ماشین و تحویل بگیریم خیلی خوشحال شد و پیاده راه افتادیم به سمت نمایندگی..

اونجا وقتی سوییچ و تحویل دادند خانمه گفت شیرینی ما رو بدهید یا نقدی یا کارت بکشید! بعد گفت ۳ نفریم و ۵۰۰ کارت کشید بابت شیرینی!( اونجا هیجان داشتم اما بعدش از اینکه به زور ازم شیرینی گرفته بود ناراحت شدم و رفتم تو سایت و اعتراضم و نوشتم)

تو راه برگشت به خونه با ساینا، داداش کوچکه رو دیدیم و براش دست تکون دادیم اونم‌ با خوشحالی اومد به سمت خونه، مامان و بچه ها اومدن‌ پایین و ماشین و نگاه کردند و تبریک گفتند. داداش بزرگه هم دم افطار اومد و باز رفتم‌ پایین و با هم ماشین و دیدیم و کیف کردیم. 

جای بابا خیلی خالی بود خیلی.

 

  • هستی ...

من: بیا مامان شیربرنج بخور.

امید: من شیر گاو دوست دارم شیر برنج دوست ندارم!

و من که یه لحظه هنگ کردم و متوجه بازیش با کلمات نشدم و بعد خندیدم‌ و بی‌خیال چونه زدن با امید سر خوردن افطاری شدم.

  • هستی ...

شیفت وسط

۳۰
بهمن

موقعی که کلاس اول و دوم دبستان بودم به دلیل جمعیت زیاد و مدرسه کم، ماسه شیفته بودیم. شیفت صبح از ساعت ۷ تا ۱۰/۳۰ شیفت وسط ۱۰/۳۰ تا ۱۳/۳۰ شیفت ظهر از ۱۳/۳۰ تا ۱۷. شیفت وسط چون ساعتش کمتر بود مراسم صف نداشت و من عاشق اون هفته‌هایی بودم که شیفت وسط بودم. وقتی شیفت وسط بودم صبح دیرتر بیدار می‌شدم و نهار با خانواده بودم، بعدازظهر مال خودم بود و شبم نگرانی نداشتم که درسام مونده چون صبح وقت داشتم بخونم. کلاس سوم که شدم یک مدرسه بزرگ تو محدوده ما ساخته شد و همه دانش‌اموزان دبستان نرگس به مدرسه جدید منتقل شدند، مدرسه نوساز بود با کلاسهای بزرگ و نورگیر و یک حیاط درندشت. میزهای چهارنفرمون به دونفره تغییر پیدا کرد، تخته‌سیاه کلاس خیلی بزرگ‌ بود و همگی از مدرسه جدیدمون حظ می‌بردیم فقط من بودم که افسوس شیفت‌های وسط و می‌خوردم. مدرسه جدید اونقدر بزرگ بود که دیگه دوشیفته هم‌ نبودیم فقط شیفت صبح.

الان دلم هوای شیفت وسط و کرده، فکر می‌کردم تو زندگی هم یک‌ شیفت وسط هست که با خیال راحت تو یک‌ مسیر مشخص پیش می‌روی و از دستاوردهات لذت می‌بری...

شیفت صبح تموم شده من هر روز از اول وقت بلند شدم و تلاش کردم، الان تکلیف خیلی چیزها واسم مشخص شده، خانواده خوبی دارم، کار مشخصی دارم و خداروشکر از نظر مالی استقلال دارم شاید تو شیفت وسطم و فقط یادم شده باید لذتش و ببرم..

 

  • هستی ...

پریروز بود که امیر یادش شده بود نهار ببره و به من زنگ زد و گفت نهار چه کنم؟ بهش گفتم بهت خبر می‌دهم. نزدیک ظهر بود با همسر که خونه بود تماس گرفتم و ازش خواستم نهار امیر و ببره بهش برسونه، آقای همسر با بی‌حوصلگی گفت ولش کن یه روز گرسنه بمونه از این به بعد یادش می‌مونه غذاش و با خودش ببره من خیلی عصبانی شدم، طفلک امیر هر روز زودتر بیدار می‌شه و امید و برای مدرسه رفتن آماده می‌کنه بعد امید و می‌بره تحویل مامان می‌ده و می‌ره مدرسه و تا ۹ شبم سالن مطالعه می‌مونه بنابراین این حرف اقای همسر بی‌انصافی بود، کاش می‌گفت خسته‌ام یا ترافیکه یا هر چی جز اینی که گفت! منم با طعنه بهش گفتم واقعا که تو یک پدر نمونه‌ای! و آقای همسر گوشی رو قطع کرد.( این کارش خیلی عصبیم کرد می‌خواستم یک پیام تند براش بفرستم اما نفس عمیق کشیدم و خودم و کنترل کردم)

دیگه اومدم خونه بهش نگاه نکردم و برای نهارم صداش نزدم، خودم و امید نهار خوردیم و بعد من رفتم پیش مامان.

هر روز صبح سرویس امید به من تک‌زنگ می‌زنه و من به مامان زنگ می‌زنم تا امید و ببره و تحویل سرویس بده، روزهای چهارشنبه چون آقای همسر خونه است دیگه مزاحم مامان نمی‌شیم و امید و اقای همسر تحویل سرویس می‌ده، حالا دیروز سرویس امید اومده بود و من هر چی به آقای همسر زنگ می‌زدم جوابم و نمی‌داد از یه طرف فکر می‌کردم اقای همسر خواب مونده از طرفی نگران راننده سرویس بودم که خیلی منتظر مونده بالاخره اقای همسر گوشی رو جواب داد و تا اسمش و گفتم گوشی رو قطع کرد! من فقط یک فحش بلدم و اون فحش و خیلی کم استفاده می‌کنم و  دیروز از اعماق وجودم به اقای همسر تو دلم فحش دادم.

دیروز بعدازظهر باید می‌رفتم جلسه انجمن اولیاء مدرسه امید، هوا بارونی و مطبوع بود کارنامه امید و گرفتم‌ و برگشتم، یادم اومد هر وقت امیر کارنامه‌اش و می‌گرفت بابا بهش می‌گفت ماشاءالله و بهش جایزه می‌داد آهی کشیدم و با خودم‌ گفتم کاش بودی بابا.

امروز اقای همسر چای دم کرده بود و متوجه شدم که منتظره من حرف بزنم اما هنوز دلخور بودم و احساس بدی بهش داشتم. بعدازظهر رفتم پیاده‌روی و هوای بارونی و آهنگ‌های ذخیره شده تو گوشی من دست‌به دست هم دادند تا منم‌ اونقدر راه بروم و گریه کنم تا سبکتر برگردم خونه.

امیر به مناسبت کارنامه امید، براش جایزه دوتا بازی جدید ایکس‌باکس گرفته و امید اونقدر ذوق کرد که خنده‌های از سر شادیش تمام ناراحتی‌هام و از یادم برد.

- از اداره یک سردست گوشت‌ گرفتم و اومدم‌ مثلا تنهایی تیکه‌اش کنم‌ و چون  همیشه تیکه‌کردن گوشت و مرغ با آقای همسر بوده اصلا بلد نبودم، زورم هم نمی‌رسید استخونش و بشکنم پس بعد از ناکامی در تکه کردن استخوان، سردست و سلفون‌پیچ کردم و گذاشتم تو فریزر، انتظار داشتم آقای همسر بیاد و کمک کنه که نکرد!

 

  • هستی ...

با اینکه تو اداره حالم خوش نبود، اما رنگ ابی اسمون و ارامشی که تو سرویس برقرار بود حالم و بهتر کرد، وقتی از سرویس پیاده شدم زیر‌لب ترانه شیرین شیرینم واسه تو شدم یه فرهاد ... و داشتم زمزمه می‌کردم، ماشین داداش اولی جلوی درب حیاط پارک شده بود، خوشحال شدم‌ که می‌بینمش هر چند شب قبلم شام خونه مامان بودیم، درب حیاط که باز شد، یه ماشین ۲۰۶ سفید تو حیاط پارک بود و خوشحال شدم چون داداش کوچکه ماشینی که می‌خواست و خریده بود( دیروز ماشین خودش و فروخته بود و دیشب این ماشین و پسندیده بود، سر شام‌بهش گفتم خدا کنه تا فردا باز چیزی کن‌فیکون نشه قیمتها بره بالا. همین حرف من به داداش کوچکه استرس وارد کرده بود به طوری که تا صبح خوابش نبرده) قبل از وارد شدن به خونه خودمون طبق عادت همیشه که اول درب خونه مامان و باز می‌کنم‌ و سلام می‌دهم، درب و باز کردم و به داداش تبریک‌ گفتم.

وقتی کسی از خانواده‌امون ماشین می‌خره مامان ۴ تا تخم‌مرغ زیر لاستیک ماشین میذاره ( قربونی در حد تخم‌مرغ) به شوخی به داداش گفتم تخم‌مرغ‌ها رو مامان گذاشت داداش گفت دوتا! داداش اولی با خنده گفت ماشین زیر ۵۰۰ میلیون دو تا، ماشین تو بیاد یکی :))

ساعت ۴ یک وقت از دکتر گرفته بودم که با داداش وسطی بریم دکتر، حالم خوش بود و تو راه رفت و برگشت و تو مطب به همه چی می‌خندیدیم به طوری که  خودم از خلق بالایی که داشتم متعجب بودم. یه اتفاق ضایع تو مطب، آقای دکتر به من اشاره کرد و از داداش پرسید همسرتون هستند! من چشام گرد شد و می‌خواستم بگم اقا دقت کن من ۱۶ سال از این بچه بزرگترم! 

وقتی رسیدم خونه، متوجه شدم شبکه نمایش فیلم‌ مسافران‌ مهتاب و داره پخش می‌کنه( بابا این فیلم و خیلی دوست داشت، هر دفعه پخش می‌شد کلی کیف می‌کرد) 

دو روز در سال به راحتی می‌رفتم تو بغل بابا و می‌بوسیدمش، روز پدر و روز عید نوروز... دلم برای بوی تنش که امیخته با بوی رنگ بود تنگ شده.

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۰۱ ، ۱۲:۵۰
  • ۵۹ نمایش
  • هستی ...

امید داره شبکه پویا می‌بینه، یهو می‌گه خدا کنه مزرعه دوستی رو بذارن!

یهو از خوشحالی جیغ می‌زنه و می‌گه آخ جون مزرعه دوستی.

بهش می‌گم چه خوب که برنامه‌ای که دوست داری رو گذاشتند، می‌گه مامان آهنگش و گوش کن خیلی پیچیده است! می‌خندم و می‌گم داره ترکی می‌خونه.

امید می‌گه یعنی تو ترکیه ساخته شده؟ می‌گم نه تو ایرانم بعضی شهرها ترکی حرف می‌زنند. می‌گه آها یعنی کلاس زبان رفتند:))

 

  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۲۶
  • ۲۸ نمایش
  • هستی ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۴۳
  • ۴۳ نمایش
  • هستی ...