خاطره ۱
از وقتی یادم میاد دفتر خاطرات داشتم و روزهایم و ثبت می کردم. امسال موقع خانه تکانی دفتر خاطراتی که از سال ۸۰ به بعد نوشته بودم و خوندم و متوجه شدم اولا که بیشتر خاطرات ناخوشایند و ناراحتی هام و ثبت کردم و ثانیا اینکه دوست نداشتم یه روزی کسی اونها رو بخونه بنابراین همه رو پاره کردم... امروز تصمیم گرفتم خاطراتم و از کودکی تا الان ثبت کنم..
اولین خاطره ای که یادم میاد واقعا نمی دونم حقیقیه یا اینکه از تعاریف بقیه برام خاطره سازی شده! یادم میاد توی یه اتاق با لامپزرد و یک چراغ علاءالدین وسط خونه، مامان بافتنی دستش بود و بیبی و بابا بزرگ هم نشسته بودند من در حال دویدن بودم اومدم جای مامان می خواستم تو بغلش بنشینم که بیبی گفت مامانت میخواد برات یک نینی بیاره و تو دیگه بزرگ شدی نباید روی پای مامانت بنشینی !!
خوب با توجه به اینکه من از برادرم دو سال و هشت ماه بزرگترم و تو این خاطره هنوز برادری در کار نبود و احتمالا مامان حامله بوده از نظر زمانی باید این خاطره بین سال دوم و سوم زندگیم رخ داده باشه که معمولا کسی چیزی از اون دوران یادش نمیاد از طرفی منم دیگه خاطره ای از اون زمان یا بعدش مثلا تولد برادرم یادم نمیاد بنابراین احتمال می دهم شاید مامانم چیزی تعریف کرده و این تصویر تو ذهنم شکل گرفته...
- ۱ نظر
- ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۴
- ۴۷ نمایش