در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

خاطره ۱

۱۴
خرداد

از وقتی یادم میاد دفتر خاطرات داشتم و روزهایم و ثبت می کردم. امسال موقع خانه تکانی دفتر خاطراتی که از سال ۸۰ به بعد نوشته بودم و خوندم و متوجه شدم اولا که بیشتر خاطرات ناخوشایند و ناراحتی هام و ثبت کردم و ثانیا اینکه دوست نداشتم یه روزی کسی اونها رو بخونه بنابراین همه رو پاره کردم... امروز تصمیم‌ گرفتم خاطراتم و از کودکی تا الان ثبت کنم..

اولین خاطره ای که یادم میاد واقعا نمی دونم حقیقیه یا اینکه از تعاریف بقیه برام خاطره سازی شده! یادم میاد توی یه اتاق با لامپ‌زرد و یک چراغ علاءالدین  وسط خونه، مامان بافتنی دستش بود و بیبی و بابا بزرگ هم نشسته بودند من در حال دویدن بودم اومدم جای مامان می خواستم تو بغلش بنشینم که بیبی گفت مامانت میخواد برات یک نینی بیاره و تو دیگه بزرگ شدی نباید روی پای مامانت  بنشینی !!

خوب با توجه به اینکه من از برادرم دو سال و هشت ماه بزرگترم و تو این خاطره هنوز برادری در کار نبود و احتمالا مامان حامله بوده  از نظر زمانی باید این خاطره بین سال دوم و سوم زندگیم رخ داده باشه که معمولا کسی چیزی از اون دوران یادش نمیاد از طرفی  منم دیگه خاطره ای از اون زمان یا بعدش مثلا تولد برادرم یادم نمیاد بنابراین احتمال می دهم شاید مامانم چیزی تعریف کرده و این تصویر تو ذهنم شکل گرفته...

  • هستی ...

انتخاب

۱۴
خرداد

خیلی وقت پیش یک فیلم دیدم که الان اسمش یادم نیست اما قهرمان فیلم سر دو راهی انتخابی میکنه و زندگیش و طی میکنه پیشرفت میکنه و... بعد نوع زندگی که نصیبش میشد اگر انتخاب دیگری می کرد را تجربه میکنه و...

منم خیلی وقتها دلم‌ می خواد میفهمیدم اگر انتخابهام تغییر میکرد زندگیم‌چه شکلی میشد...

مثلا اگر موقع انتخاب رشته به جای اینکه به اصرار خانواده به جای انتخاب دانشگاه شهر خودم، دانشگاه تهران و انتخاب میکردم چه تغییری زندگیم‌ می کرد؟ احتمالا دیگه همون ترم‌اول دانشگاه ازدواج نمی کردم! 

اگر موقع خواستگاری وقتی جواب رد دادم با حرف های مامان قانع نمی شدم ...

خیلی جالبه که مسیرهای بالقوه زیادی برای ما وجود داره و با هر انتخاب مسیرمان تغییر میکنه و امکان داره نوع زندگی مون ۱۸۰ درجه عوض بشه... کاش میشد مثل اون فیلم مسیرهای دیگه رو هم تجربه میکردم...

  • هستی ...

دفاع شخصی

۱۰
خرداد

امیررضا به امید دفاع شخصی یاد داده بود و نمایشی چندبار جلوی من اجرایش کرده بودند به این ترتیب که امیررضا دستش و به قصد سیلی نمایشی میاره، جلوی صورت امید و امید دست خودش و محافظ صورتش میکنه و بعد با زانو میزنه تو شکم حریف که اینجا امیررضاست(بازی های مورد علاقه پسرانه!!)

موقع صرف چای خواستن برای آقای همسر هم اجرا کنند با این تفاوت که وقتی برای من اجرا میکردند امیررضا رو مبل نشسته بود و موقع اجرا برای پدرشان روی زمین‌نشسته بود در نتیجه زانو امیدرضا به جای اینکه بخوره به شکم امیررضا محکم خورد تو دهنش.... طفلک امیررضا از درد فقط صورتش و گرفت... امیدم ماتش برده بود که چی شد اینبار، و بدون هیچ حرفی رفت سراغ بازی رایانه ایش

منم نمی تونستم جلوی خنده ام و بگیرم....امیررضا هم دردش آروم تر شد می خندید... خود کرده را تدبیر نیست...

  • هستی ...

شنیدنی

۱۰
خرداد

امیدرضا یه اصطلاح جالبی داره میگه (من و بشنو) یا میگه (چرا من و نمی شنوی) و وقتی از این اصطلاحش استفاده میکنه که حواسم نیست و اون داره باهام حرف میزنه و من الکی آره آره میکنم.

امشب آقای همسر داشت عصر جدید نگاه میکرد و چندین بار امید چیزی به باباش گفت و پدرش فقط جوابی داد که از سر بازش کنه... یهو امید با گریه اومد پیش من که مامان بابا من و نمی شنوه...

با خودم فکر کردم مگه‌ عزیزتر و مهمتر از فرزند چیزی تو زندگیم هست!! چرا خیلی وقتها نمی شنومش.. چرا خیلی وقتها حوصله بازی کردن باهاش و ندارم... یا کلا چقدر صرفا برای خودش وقت می ذارم....

با خودم فکر کردم خیلی وقتها خیلی ها رو نشنیدم ولی اونا مثل امیدرضا نیومدن بگن من و بشنو...

  • هستی ...

قدرت تبلیغات

۰۶
خرداد

رفتیم یه کم پیش مامان و بابا بشینیم که متوجه شدم مامان رفته خونه همسایه طبقه همکف و باهاش قلیان کشیده، از عصبانیت و ناراحتی منفجر شدم و متاسفانه کلی با مامان دادوبیداد کردم که چرا به فکر نیستی؟ چرا رعایت نمیکنی؟ حتما باید یکنفر بمیره که جدی بگیری؟ و مامانم برای دفاع از خودش گفت: اونا از ما مراقبترن؟!(آخه اگه مراقب بودن شما رو دعوت میکردن خونشان بری قلیان بکشی مادر من!) و نترس اگه قرار باشه کسی بگیره من یا بابا میمیریم :(( خیلی ناراحت شدم اما روم نشد بگم دلم نمیخواد یک مو از سرتان کم بشه، روم نشد بگم تمام نگرانی من برای خودتونه، بجاش گفتم اگه بچه ها گرفتن چی؟؟ و با ناراحتی نشستم...

تبلیغات و رسانه چه قدرت عظیمی داره طوری که پدر و مادر من تمام ۱۳ روز عید خونه بودند و بعدش هم دائم دست می شستند و یا با احتیاط خرید می کردند از وقتی رسانه تصمیم گرفته شرایط و عادی جلوه بده پدر و مادر منم کلا زندگی عادی رو از سر گرفتن و فقط از من پنهان می کنند بیرون رفتن هاشون و..‌

حالا این وسط مقصر کیه؟؟؟؟

  • هستی ...

خرده جنایات

۰۴
خرداد

همیشه عاشق دیالوگ خسرو شکیبایی تو خونه سبز بودم:(حرف که می زنیم)

با خودم فکر میکردم چه خوبه آدمها تو هر شرایطی با هم حرف بزنند و واقعا قهر خیلی بچه گانه است اونم‌ واسه دوتا آدم بالغ، فکر میکردم توانایی این که هر مشکلی رو با حرف زدن حل کنم دارم و گذشت راه حل خیلی از دلخوری هاست ... اما زندگی بهم ثابت کرد همه چی دوطرفه است؛ من نمی تونم وقتی طرف مقابلم گوش نمی کنه حرف بزنم؛  بعضی وقتها اینقدر ناراحت میشی که سکوت میکنی چون شاید حرف زدن اوضاع رو خرابتر کنه...الان به این نتیجه رسیدم که بعضی خصوصیات که فکر میکردم خصوصیات خوب و مثبتیه شاید اینطور نباشه این که همیشه گذشت کنی این و به طرف مقابل یاد میده که اون هیچ وقت کوتاه نیاد چون میدونه تو می بخشی و می گذری...

هر وقت میخوام کوتاه نیام، هر وقت با خودم میگم این دفعه دیگه من پارو نمی زنم ببینم چی میشه؟ باز یه ندایی تو قلبم میگه مگه چقدر وقت داریم برای زندگی، روزهای زندگی حیفه با ناراحتی هدرشون نده.

 

 

 

 

  • هستی ...

بخت پریشان

۰۴
خرداد

فیلمی که امروز دیدم اسمش بخت پریشان بود. در مورد یک دختر و پسری هست که بیماری سرطان دارند و عاشق هم میشن...

یک جای فیلم دختره میگه بدتر از این که سرطان داشته باشی اینه که بچه ای داشته باشی که سرطان داره...

از وقتی خودم مادر شدم درک کردم که عشق مادری خیلی با بقیه دوست داشتن ها فرق میکنه. وقتی دبیرستانی بودم و شعر ایرج میرزا(داد معشوقه به عاشق پیغام....) رو می خوندم اونجا که قلب خونین مادر تو دست فرزند میگه وای پای پسرم خورد به سنگ، متعجب میشدم و خنده ام می گرفت ولی الان درک میکنم حتی فرزند بدترین‌کار دنیا رو هم انجام بده مادر دوستش داره... 

از خدا میخواهم دل همه مادرهایی که فرزندشون بیمار رو شاد کنه. 

  • هستی ...

تشخیص

۰۱
خرداد

عکس تولد یکسالگی دختر دخترخاله ام(ساره) رو به امید نشون میدهم و میگم ساره رو ببین.

با خنده و تعجب می پرسه دختره مگه؟(تو عکس به سرش تو زده و پیراهن تنشه)

میگم آره دیگه.

می خنده و میگه فکر می کردم پسره!!

یاد جک اون دو تا جوجه که عاشق هم میشن بعد که بزرگ میشن می بینن جفتشون خروسن افتادم :))

  • هستی ...

۱۲ مرد خشمگین

۰۱
خرداد

این پروسه نظم بخشیدن به هاردم؛ باعث شده تا وقت آزاد پیدا کنم برم سروقت فیلم...

امروز فیلم ۱۲ مرد خشمگین‌و دیدم این فیلم‌و خیلی وقته میخواستم ببینم اما چون صدا با زیرنویس سینک نبود و می دونستم فیلم دیالوگ محوره دوست داشتم زیرنویس مناسب و پیدا کنم اما امروز تصمیم‌ گرفتم این‌ ایراد و تحمل کنم‌و فیلم وببینم.

فیلم هیجان انگیز و لذت بخشی برام‌ بود. آدمها با شخصیت های متفاوت. مسئولیت خطیری که به گردنشون بود. نحوه اثبات و متقاعد کردن خودشون و دیگران. تغییری که تو نظرشون‌ میدادن... و اینکه چقدر خوبه آدم مسئولیتی که بر عهده اش گذاشتن به صورت کامل انجامش بده، یه جا خوندم کار خوب کردن، خوب کار کردن است. 

  • هستی ...

ابراز عشق

۰۱
خرداد

واقعا نمی دونم چرا اینقدر بابا و مامان نگران نحوه غذا خوردن من هستند. دیشب که رفتم یه سلامی بهشون بکنم بابام گفت چرا غذا نمی خوری! رنگت زرد شده! و ... کلی حرف دیگه. و من با خنده گفتم چرا فکر میکنید من چیزی نمی خورم... حالم خوبه. بعد بابا گفت نا نداری راه بری! 

واقعا هم نا نداشتم راه برم خودم و به زور این ور و اونور می کشیدم البته نه از گرسنگی، از خستگی...روزهایی که می رم سرکار خیلی خسته میشم دلیل خاصی هم نداره ولی دیروز تمام بدنم از خستگی درد میکرد و به زور واسه افطار و سحر غذا درست کردم. کمی هم احساس سرماخوردگی داشتم که کلی آب نمک‌قرقره کردم و بعد افطارم آویشن دم کردم و دو استکان خوردم و سعی کردم زودتر بخوابم الان بهترم و امیدوارم بعد از ماه رمضان نظم خواب خودم و خانواده ام درست بشه و خستگی هام کمتر...

این همه عشق مامان و بابا و مخصوصا بابا همیشه قلبم و تکون میده.. میدونم خیلی دوستم داره و نگران سلامتی من هستند، فکر میکنم ناخودآگاه وقتی ناراحتم با اینکه از اونها پنهان میکنم متوجه کمبود انرژی و ناراحتی روحیم میشن بعد طفلکی ها چون چیزی نمی دونن فقط به غذا خوردنم گیر میدن.. احتمالا فکر میکنن اگه غذا بخورم حالم خوب میشه یا اینکه وقتی خوب غذا می خورم شادترم...همیشه سعی کردم جلوی اونها شاد باشم اما کلا نمیتونم ناراحتیم و خوب پنهان کنم تو چهره ام هم نشون ندهم بدنم نشون میده و همش خودش و می ندازه...

اینقدر که مامان و بابا به خوردنم گیر میدن داداش کوچیکه هم هی به من میگه یه چیزی بخور... ای خدااا حالا هر کی من و ندیده فکر میکنه یه آدم نحیف و لاغر داره این چیزها رو مینویسه من اضافه وزنم دارم بازم از چشم بابا و مامان من هیچی نمی خورم..

  • هستی ...