کلاس سوم دبستان بودم یه روز معلممون مریض شده بود و نیومده بود مدرسه، خوب معمولا بچه ها وقتی معلم نیست یک جا ساکت نمی نشینند و سروصدای زیادی تو سالن مدرسه ایجاد شده بود. ناظممون اومد و اول که کلی دعوا
کرد همه رو بعدشم گفت چون خیلی بچه های شلوغی هستید خانومتون از دست شما مریض شده... فامیل معلممون خانم عباسی بود و توی دفترخاطره یکی از بچه ها یک نقاشی قشنگ(نخل و خورشید و دریا)کشیده بود حالا بماند که بعد همه بچه ها دفتر خاطراتشون و دادند به خانم عباسی و می گفتند حتما برای ما هم همین نقاشی رو بکشید که بنده خدا با عصبانیت گفت:(ای بابا اونروز که دفترخاطره فلانی دستم بود دختر خواهرم اومده بود خونه ما گفتم اون کشید و دیگه برای کسی دفترخاطره نمی نویسم)
بعد از رفتن خانم ناظم همون دانش آموزی که خانم عباسی براش نقاشی کشیده بود دفتر خاطره اش و درآورد و به نقاشی نگاه می کرد و گریه میکرد و بعد بیشتر بچه ها شروع کردند به گریه کردن برای خانم عباسی و من متعجب بودم که مگه خانم عباسی مرده!! شاید حالش خیلی بده و ...
بعد بچه ها در یک اقدام خودجوش دفتر خاطره را گرفتند و گذاشتن رو میز خانم عباسی که همه بتوانند ببینند... یه مجلس ختمی بود برای خودش:) یادمه تمام تلاشم و میکردم که گریه کنم...
یک قسمت آن شرلی، آنی برای ماریلا تعریف میکرد که معلمشون آقای... (یادم نیست فامیلش و شاید فیلیپس) که میخواسته از مدرسه اینا بره، سوگلی معلم زده زیر گریه و بعد هم، همه بچه ها گریه کردند و تو راه برگشت به خونه هم مدام یکی اسم معلم و میاورده و بقیه گریه می کردند..
الان که این خاطره رو نوشتم یاد این قسمت سریال افتادم و برام جالب بود کلا دخترها خیلی احساسات جالبی دارند و مهم نیست کجا زندگی کنند همشون ریحانه اند.