شاید اتفاق بیفته
بهش میگم امید از فکرت این و بیرون کن این اتفاق اصلا نمیافته.
میگه شاید اتفاق بیفته.
میگم چطوری؟
میگه میاد پایین و پایین و پایین بعد میافته...:)))
- ۰ نظر
- ۱۰ آذر ۹۹ ، ۲۱:۳۵
- ۶۱ نمایش
بهش میگم امید از فکرت این و بیرون کن این اتفاق اصلا نمیافته.
میگه شاید اتفاق بیفته.
میگم چطوری؟
میگه میاد پایین و پایین و پایین بعد میافته...:)))
وقتی بچه داری دیگه حتی برای یک لحظه هم نمی تونی با آرامش واسه خودت باشی..
ساعت ۳/۱۵ تصمیم گرفتم یک ساعتی بخوابم، رفتم تو اتاق تا چشمهام و بستم یهو در باز شد و امید اومد تو اتاق، بهش گفتم برو عزیزم من یکم بخوابم اومد کنارم و میگه میخواهی باهم حرف بزنیم! گفتم نه چون خیلی خستهام به بابا بگو واست فیلم بذاره ببینی. خوشبختانه گفت آره فکر خوبیه و رفت.
خوابم برد توی خواب صدای آهنگ عربی به گوشم میخورد!
امید بیدارم کرد و میگه چقدر زیاد میخوابی! میشه برام فیلم ماموران مخفی رو بذاری من بلد نیستم.
بیدار شدم اما هنوز خیلی خسته بودم امیدم مدام درخواستش و تکرار میکرد
بهش گفتم برو یکم با گوشی من بازی کن تا من بیام..میگه نه میخوام فیلم ببینم. بالاخره بلند شدم باهاش اومدم تو پذیرایی...ساعت ۳/۴۰ بود!
به تلویزیون نگاه میکنم، پوشه آهنگهای عربی..امید میگه این و نزنی ها یه آهنگ ترسناک!
براش فیلم و گذاشتم و رو مبل نشستم به چک کردن پیامهام...
امید میگه میشه برام پتو بیاری؟ میگم خودت برو از رو تخت بردار.
میگه پس فیلم من و نگه دار. فیلمش و نگه میدارم.
رفته با گریه برگشته! پتوی من روی باباست. بهش میگم خوب به بابا بگو پتوی تو رو بده؟ دوباره رفت و با پتو برگشت.
باز غر داره میزنه..بهش نگاه میکنم نمیتونه پتو رو درست روی خودش بندازه.
میگه پتو چطوری درازکی میشه؟؟ میرم پتو رو روش میندازم.
تو خانواده به اینکه من خوابم سنگینه معروفم. به نحوی که اگه خوابم بیاد وسط مجلس عروسی هم میتونم بخوابم و اصلا نور و سروصدا نمی تونه من و بیدار کنه..از طرفی هم اگه نخوام بخوابم تا صبحم میتونم براحتی بیدار بمونم و مشکلی از این بابت ندارم...
وقتی امیررضا رو باردار بودم نگران بودم که چطور با صدای گریه بچه از خواب بیدار بشم؛ فکر می کردم اگه خواب باشم و بچه گریه کنه بیدار نمیشم...وقتی به دنیا اومد متوجه شدم غریزه مادری اینقدر قویه که من با اولین صدای امیررضا از خواب می پریدم و حتی تغییر نظم تنفسش من و از خواب بیدار می کرد..
دیگه سالها از نوزادی امیررضا گذشته و امیدرضا هم خداروشکر در دوران کودکیه و شب بیداری های من تموم شده..
دیشب یهو از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۲ صبحه..ناخوداگاه رفتم سروقت امیدرضا و دیدم بله داره تندتر از حد معمول نفس می کشه و کمی تب داره...بیدارش کردم و بهش آستامینوفن دادم و رو سرش بیدار موندم تا دارو اثر کنه و تبش بیاد پایین، ۴ صبح بود که کنار امیدرضا خوابیدم و ساعت ۶ دیدم باز داره حرارت بدنش بالا میره پس به آقای رئیس پیام دادم که امروز و واسم مرخصی رد کنند.
ساعت ۷ که امیدرضا بیدار شد خیلی خوشحال شد من خونه ام:) اول که کلی سوال کرد که چرا امروز تعطیل بودی؟ براش توضیح دادم چون یکم تب داشتی خونه موندم مراقب تو باشم.
بعد بهم گفت: مامان ممنون که پیش من موندی...بهش گفتم خواهش میکنم عزیزم..بعدش گفت من دوست ندارم بری سرکار
گفتم عزیزم همه آدم بزرگها باید بروند سرکار..تو هم بزرگ شدی باید بری سر کار..
با عصبانیت گفت من که مامان نمیشم بابا میشم...
دیشب خونه پدر شوهرم بودیم پسر برادر شوهرم (سبحان) با تبلت بازی می کرد امید هم رفت کنارش و بازی اون و می دید...
اونجا متوجه شدم امید با بچه ها بازی نمی کنه و خیلی ساکت و مبهوت رو مبل نشسته!
اومدیم خونه یهو امید لب برچید و اشکاش تندتند رو صورتش می ریخت...گفتم چی شده مامان؟؟ با گریه و چشمهای ترسیده گفت می ترسم و محکم به من چسبید! گفتم از چی می ترسی؟ گفت سبحان یک بازی ترسناک کرد هیولاهاش خیلی وحشتناک بود می ترسم بیان اینجا....
دیگه از دیشب تا همین الان امیدرضا از کنار ما اونورتر نمی ره ...و دائم میگه می ترسم و گریه میکنه....اصلا هم با توضیحات منطقی که اونها فقط تو تبلت بودند و واقعی نیستند آروم نمیشه...دائم هم به من میگه: مامان یه کاری کن نترسم و گریه می کنه...
از سبحان پرسیدم اسم بازی چی بوده و تصاویر بازی رو نگاه کردم خدایی ترسناک بود....طفلکی امیدم الان بهش گفتم بریم بخوابیم میگه اگه بیان به خوابم چه کار کنم...نمی دونم چقدر طول می کشه تا فراموش کنه:(
داره داستان اسباب بازیهای ۲ رو نگاه میکنه ( فکر کنم بالای ۱۰۰ بار این کارتون و دیده) امیررضا برای تولد امید یک عروسک باز لایتر خرید و واای که چقدر امید ذوق کرد و خوشحال شد.
یهو دیدم بلند شد و یک خودکار برداشت و عروسک باز لایتر و آورد و داره کف پاش خط خطی میکنه....
میگم چی کار میکنی؟
میگه نوشتم ا م ی د ر ض ا....ببین...
منم به خط خطی ها نگاه میکنم و میگم خوب کاری کردی دیگه گم نمیشه ...
تو اتاق نشسته داره کارتون من نفرت انگیز نگاه میکنه..دقیقا تو مسیر باد کولر نشسته..براش یه پتو می برم...
بهش میگم پتو رو بندازم دورت سرمانخوری؟
میگه پتو نمی خوام..
میگم سرما می خوری...
میگه من شکست ناپذیر سرمانخورم...
یکی از قشنگترین صداهای دنیا واسه من صدای خنده های امیدرضاست:))
این روزها نظم خواب و بیداری بچه ها حسابی بهم ریخته.. من از همه زودتر ساعت ۱۲/۳۰ میرم واسه خواب و اونا هنوز بیدارند و معمولا ساعت ۲ شایدم ۳ بیان واسه خواب..از اون ور من ساعت ۶ آماده میشم واسه رفتن به سرکار و بچه ها تا ظهر که برمیگردم خوابن..
تا میرسم خونه مقدمات نهار و آماده میکنم و بعد از نهار خسته و هلاک میرم که یک ساعتی استراحت کنم اما امیدرضا پرانرژی و بیدار دلش میخواهد با من بازی کنه یا حرف بزنه....
استرس مدام این روزها، کم خوابی، گرمای زیاد و مشغله های کاری باعث شده هر روز خسته باشم و حوصله کافی واسه وقت گذروندن و بازی با امیدرضا رو نداشته باشم:(
با خودم فکر میکردم مگر روزهای کودکی امیدرضا چقدر دیگه طول میکشه.. تحلیل های قشنگ کودکانه اش...خنده های شادی بخشش که موقع بازی فضای خونه رو شاد میکنه...معصومیت چشمهاش و..
من عاشق بچه هام و دوست داشتم بتونم از لحظه لحظه کودکیش حظ ببرم...
امروز بهش گفتم مهین(یکی از دوستام) پیشنهاد داده بریم پارک هم و ببینیم(پارسال بهار و تابستان بلااستثناء روزدرمیون باید می بردمش فضای سبز نزدیک خونه تا سرسره بازی کنه) یهو چشماش برق زد ولی گفت اما خیلی خطرناکه مگه نه؟! منم گفتم آره من قبول نکردم ... طفلک بچه ها دارند عادت می کنند به خانه مانی...
میگه همه ساکت همه ساکت من یه فکری کردم
همگی بهش نگاه میکنیم
میگه از این به بعد اگر شیر نداشتیم می تونیم آب موز درست کنیم!
میخندم و میگم راست میگی ها
بعد میگه اگه موزم نداشتیم می تونیم شیرخیار بخوریم:))
حالا از همون موقع داره ترکیب تمام میوه ها رو با شیر پیشنهاد میده..
شیرهلو شیرتوت فرنگی شیرشلیل شیرگلابی....
خوبی تکرار سریال جومونگ برای ما این بود که امیدرضا که تا به حال این سریال و ندیده الان بسیار علاقه مند به این سریال شده و دو بار در روز می شینه پای سریال؛ بعدشم شروع میکنه به شمشیر بازی و تیراندازی با چشمان بسته :)
امروز حین دیدن سریال به من میگه مامان میشه برای من یک اسب واقعی بخری؟
- آره عزیزم بزرگتر بشی میخرم برات
- پس اسب سفید بخر که روش می شینم لباسهایم کثیف نشه ....
امیدرضا یه اصطلاح جالبی داره میگه (من و بشنو) یا میگه (چرا من و نمی شنوی) و وقتی از این اصطلاحش استفاده میکنه که حواسم نیست و اون داره باهام حرف میزنه و من الکی آره آره میکنم.
امشب آقای همسر داشت عصر جدید نگاه میکرد و چندین بار امید چیزی به باباش گفت و پدرش فقط جوابی داد که از سر بازش کنه... یهو امید با گریه اومد پیش من که مامان بابا من و نمی شنوه...
با خودم فکر کردم مگه عزیزتر و مهمتر از فرزند چیزی تو زندگیم هست!! چرا خیلی وقتها نمی شنومش.. چرا خیلی وقتها حوصله بازی کردن باهاش و ندارم... یا کلا چقدر صرفا برای خودش وقت می ذارم....
با خودم فکر کردم خیلی وقتها خیلی ها رو نشنیدم ولی اونا مثل امیدرضا نیومدن بگن من و بشنو...