من آدامس دوست ندارم
تو محله بچگی هام ۳ تا مغازه بود که به نام صاحب مغازه میشناختیمش...
مغازه بابای تقی(مثل سوپری های امروزی اما کوچکتر، شیر و اجناس کوپنی رو هم میاورد و صبح ها واسه گرفتن ۲ تا شیر اونم با کارت باید صف می بستیم)
مغازه آقای قربانی(اونم سوپری داشت و کمی هم لوازم تحریر فقط شیر و اجناس کوپنی نداشت)
مغازه آقای صداقت(خرازی بود )
ما دیگه اسم مغازه رو نمی گفتیم مثلا مامان می گفت برو از باباتقی نمک بخر..یا برو از قربانی خودکار بگیر و...یادمه آقای قربانی خیلی منصف بود و باباتقی گران فروش و چون مغازه ها نزدیک هم بود اگر از قربانی چیزی می خریدیم باباتقی فرداش بهمون شیر نمی داد! واسه همین با اینکه مامان همیشه خرید میکرد اما بعضی وقتها من و میفرستاد از قربانی چیزی بخرم تا باباتقی فردا بهش شیر بده و یا اخم و تخم نکنه ...
زمستون بود...کلاس اول راهنمایی بودم..تقریبا ساعت ۳ بعدازظهر بود که خودکارم تموم شد و هنوز تکالیفم مونده بود...چادرم و سرم کردم و به مامان گفتم میرم قربانی خودکار بخرم....
برای رفتن به مغازه قربانی باید میرفتم سرمیلان(خونه ما چهارمین خونه از ابتدای میلان بود) از خیابان ۲۰ متری رد می شدم و تقریبا ۱۰ قدم می رفتم سمت چپ...خرید یک خودکار کمتر از ۱۰ دقیقه وقت میبرد.
وارد مغازه قربانی شدم پسر همسایهمون که از قضا برادر دوستم هم بود داخل مغازه بود( فکر کنم ۸ سال از من بزرگتر بود) بهش سلام کردم خودکار و خریدم و اومدم بیرون.... سریع دنبال من اومد و اسمم و صدا زد وایستادم اومد کنارم و گفت برات آدامس خریدم...بهش نگاه کردم و ازش ترسیدم...گفتم من آدامس نمی خورم و راه افتادم به سمت خونه اونم کنارم میومد و آدامس و به سمتم گرفته بود...هی اصرار میکرد و من می گفتم آدامس دوست ندارم.. از خیابان می خواستم رد شم گفت بیا از این کوچه بریم و من باز ترسیدم گفتم نه من باید سریع برم خونه...گفت از اینجا زودتر میرسیم( یعنی فکر میکرد من ۳ ساله ام چطور از یک کوچه عقب تر زودتر میشد به خونه رسید) کوچه ای که می گفت خیلی زمین خالی داشت ما اونموقع می گفتیم خرابه داره...
من گفتم نمیشه و هنوز دنبالم میومد اصرار میکرد آدامس و ازش بگیرم وارد کوچه خودمون شدم گفت پس من از اون کوچه میرم و خداحافظی کرد( بهش نگاه کردم و گفتم آدامس و بده به (ز) خودتون اون خیلی آدامس دوست داره)
هنوز قیافه اش یادمه هاج و واج من و نگاه کرد و منم چشمهای سبزش که قرمز قرمز بود یادمه.... این حرف و زدم و یک نفس تا خونه خودمون دویدم...
من اون زمان چیزی در مورد کودک آزاری نمی دونستم فقط از رفتار پسر همسایه و از طرز نگاهش ترسیدم ...
اون خریدن خودکار آخرین خرید تنهایی من در دوران مجردی بود...دیگه هیچ وقت تنها خرید نرفتم...دیگه از بعدازظهرهای خلوت ترسیدم..
- ۳ نظر
- ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۱
- ۱۴۸ نمایش