در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

۴۳ مطلب با موضوع «من و امیدرضا» ثبت شده است

دیکته

۱۲
آبان

شنبه قراره اولین املاء رو از امید بگیرند. 

در دورترین فاصله از من روی مبل دراز کشیده و باب‌اسفنجی نگاه می‌کنه.

بهش می‌گم امید بیا اینجا بهت دیکته بگم.

فیلمش و متوقف می‌کنه و با جدیت به من نگاه می‌کنه و می‌گه از همونجا بگو می‌شنوم! 

(اصلا نمی‌دونه دیکته یعنی چی فکر می‌کنه یه چیزه تو مایه‌های قصه)

  • هستی ...

لاک‌پشت جذاب

۰۳
خرداد

 یکشنبه بعدازظهر قرار شد با جمعی از همکاران بریم دیدن یکی از همکارانمون که تازه نوزادش متولد شده بود. همکارم اصرار داشت که امیدم با خودم ببرم تا با پسرش همبازی بشه. بنابراین با امید رفتیم خونه همکارم.

۶ تا از همکارام اونجا بودند که امید واسه اولین‌بار می‌دیدشون.

میزبان یک لاک‌پشت هم داشت که داخل یه تنگ بزرگ که تا نیمه اب داشت بود و تا دستمون و به شیشه تنگ نزدیک می‌کردیم لاک‌پشت با قصد گاز گرفتن حمله می‌کرد به شیشه و دهنش و باز می‌کرد.(به نظر من ترسناک بود)

دیروز که اداره بودم همکارام نظر امید و در مورد خودشون پرسیدند و من گفتم در این مورد باهاش صحبت نکردم و بهشون قول دادم از امید بپرسم و بهشون بگم.

دیشب به امید گفتم: امید از کدوم همکارم خوشت اومد؟ امید یکم فکر کرد و گفت: لاک‌پشته هم همکارته؟! :)))

  • هستی ...

بپربپر

۲۲
ارديبهشت

امید عاشق ترامبولینه. و از دو سالگی تا ۳ سالگیش که کرونا شروع شد هفته‌ای چندبار باید پارک می‌بردیمش که به قول خودش بپربپر کنه. با اینکه سن مجاز برای ترامبولین بالای ۵ سال بود اما اون اقایی که متصدی ترامبولین پارک نزدیک خونه بود امید و می‌شناخت و اجازه می‌داد که بازی کنه. یکی از ارزوهای امید برای اتمام کرونا دوباره رفتن به پارک‌و بپربپر کردن بود.

 امروز بعد از ۲ سال و نیم امید و بردیم پارک و تونست به بازی مورد علاقه‌‌اش برسه. اولش می‌ترسید و یادش شده بود که قبلا چطوری می‌پریده ولی بعد از ۳ دقیقه شروع کرد به پریدن‌های بلند و صدای خنده‌اش بلند شد.

امید و نگاه می‌کردم یاد وعده‌هایی که به خودم برای بعد کرونا داده بودم می‌افتادم... اصلا فکرشم نمی‌کردم که کرونا هیچ‌وقت برام تموم نشه.

  • هستی ...

دلیل لرزش پا

۱۷
اسفند

امید: مامان برو تو اتاقت استراحت کن.

من: نه مامان؛ می‌خواهم همینجا باشم

امید: پس نگاهت فقط به غذا باشه؛ اصلا تلویزیون و نگاه نکن

من: هر بازی دوست داری بکن؛ ایراد نداره.

بازی مورتال کمبات که اصلا مناسب سنش نیست و منع شده رو داره بازی می‌کنه، بعد از نیم‌ساعت که وقت بازیش تموم میشه می‌گه: مامان وقتی پاهامون و به زمین فشار می‌دهیم می‌لرزند؟ می‌گم اگه خیلی محکم فشار بدهی شاید.

می‌گه خوب خیالم راحت شد فکر کردم از ترس می‌لرزند.

:)))

 

 

  • هستی ...

امید: مامان تو از دست بابایی ناراحتی؟

من: نه عزیزم. چرا ناراحت باشم؟

امید: چون بابایی فوت کرده!

من: نه؛ اخه خودش که نمی‌خواسته فوت کنه.

امید: من فیلم‌های بابایی رو بذارم تو ناراحت می‌شی؟

من: نه خوشحالم می‌شم که بابایی رو ببینم.

امید: من همیشه تو هارد (پاک نشود) و نگاه می‌کنم تو فیلم‌های تولد امیر که بابایی هست.

 

  • هستی ...

پسر گلم

۲۰
آبان

بابا همیشه امید و پسر گلم صدا می‌زد..

حالا چند وقته امید با خمیر بازی واسه خودش سبیل میذاره و میاد با صدایی که سعی می‌کنه شبیه صدای بابا باشه می‌گه پسر گلم.

من تقریبا هم‌سن امید بودم که پدربزرگ پدریم و از دست دادم و الان خاطرات مبهمی ازشون دارم..یادمه یه بار واسم النگو خریده بود یا اینکه پاشون و می‌مالید ولی جزییات چهره اصلا تو یادم نمونده. 

امید از موقع تولدش هر روز کلی از اوقاتش و با بابا و مامان گذرونده و دلم نمیاد خاطرات پررنگی که الان از بابا داره بعدها محو بشه. خدا کنه مهربونی‌ بابا یادش بمونه.

  • هستی ...

معمولا اخر شب زودتر از بقیه ( منظورم ساعت ۱۲ نیمه شبه) می‌روم تو اتاق خواب و کمی گریه می‌کنم. دیشب به توصیه یکی از دخترخاله‌هام پادکست تولستوی و مبل بنفش از کتاب‌باز و گوش می‌کردم امید اومد داخل اتاق و تو تاریکی به من نگاه کرد بعد اومد روی تخت و کنارم دراز کشید.

-مامان این در مورد مردن حرف می‌زنه؟

صدا رو قطع کردم و گفتم آره عزیزم

-مامان وقتی قیامت بشه همه مرده‌ها زنده می‌شن؟

اره

-بابایی هم زنده می‌شه؟

اره

-پس تو چرا ناراحتی؟

من که ناراحت نیستم.

-پس چرا گریه می‌کنی؟

 به سختی و طوری که صدام عادی به گوش برسه گفتم شاید چون دلم تنگ شده واسه بابایی

یه صدا که معمولا موقع عصبانیت یا ناراحتی از خودش درمیاره درآورد و کنارم موند و باهم پادکست و گوش دادیم.

  • هستی ...

امروز بعد از دوهفته یک‌ ساعت وقت آزاد پیدا کردم‌ تا سریال بازی مرکب و ببینم.

امیدرضا داشت کارتون دیو و دلبر می‌دید، امیررضا  هم آزمون مجازی داشت چون مامان خونه نبود هارد و بردم خونه مامان تا اونجا براحتی سریال ببینم. به اواسط سریال رسیدم که امیدرضا اومد پایین و هر چی بهش اصرار کردم بره بالا و کارتون خودش و ببینه گفت نه می‌خوام فیلم تو رو ببینم! امیررضا هم آزمونش تموم شد و اومد پایین پیش من.

خوب قسمت اول بود و تو بازی حدف بازیکن به معنای کشته شدن اون فرد بود.

فیلم که تموم شد به شوخی به امیررضا گفتم یادت باشه تو هر بازی که بهت پیشنهاد دادند شرکت نکنی.

بعد از چندساعت امیررضا گفت از طرف مدرسه به صورت گروهی می‌برنشون پینت‌بال؛ امید در حال بازی کردن بود و یهو با ناراحتی و عصبانیت داد زد نباید بری شاید بکشنت! حالا هرچی من و امیر می‌خواستیم قانعش کنیم که یک بازیه و اتفاقی نمیفته اشکهاش می‌ریخت و می‌گفت نمی‌خوام داداشم بره پینت‌بال.

نتیجه‌گیری اخلاقی: وقتی نمی‌تونید بچه‌اتون و کنترل کنید که نیاد و فیلمی که مناسب سنش نیست و نبینه پس فیلم نبینید.

  • هستی ...

جمعه که خونه‌باغ بودیم یهو امیدرضا به من گفت: مامان برام یک گاو می‌خری؟

من: خوب اگه گاو بخریم کجا می‌خواهی نگهش داری؟ تو خونه‌مون که جا نمی‌شه.

امیدرضا: خوب پس یک مزرعه هم بخریم.

من: خوب برای این‌که مزرعه بخریم کلی پول لازمه، اینطوری من خیلی باید سرکار بروم؛ تو ناراحت نمیشی؟

امیدرضا: نه. پس زیاد برو کار کن تا مزرعه بخریم.

- این هفته چون‌ کارم زیاد بود از دورکاری استفاده نکردم، امیررضا پرسید مامان چرا هر روز میری سرکار؟ تا اومدم جواب بدهم امید گفت: اخه مامان باید پول جمع کنه تا مزرعه بخریم با یک گاو و یک گوسفند و یک خوک!!!

فکر کنم خو‌ک و از شعر پیرمر مهربون مزرعه داره یادش اومده. 

  • هستی ...

امیدرضا: کاش بابایی به ما زنگ می‌زدم.

من: اهم

امیدرضا: کاش موبایلش و با خودش می‌برد.

آقای همسر: دلت برای بابایی تنگ شده؟ 

امیدرضا: آره خیلی

امیدرضا: مامان ما کی می‌میریم؟

من: وقتی پیر بشیم.

امیدرضا: من بزرگ شم، با دختر یخی ازدواج کنم، بچه دار شم، بچه‌هام بزرگ شن، بعد مریض شم بمیرم.

من: آره وقتی خیلی خیلی پیر شدی.

امیدرضا: آخ جون اون موقع دیگه قیامت می‌شه.

  • هستی ...