در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.
style="position:fixed;left:0px;top:0px;z-index:200;">

در جستجوی معنا

من انسانم و هیچ چیز انسانی برایم بیگانه نیست.

به واسطه وبلاگ برخی از دوستان متوجه شدم یک چالش یا مسابقه با عنوان خاطره از پیاده روی اربعین داره برگزار میشه و کسانی فیض زیارت کربلا نصیبشان شده میان و خاطره هاشون و بیان می کنند. من کربلا قسمتم نشده و امسال هم به خاطر کرونا در هیچ مراسم روضه ای شرکت نکردم ممنونم از آقای میرزا مهدی که با این کارش چند باری دلم و برد به کربلا و چشمهام تر شد واسه امام حسین؛ اجرشون با خود آقا . هر بار که میام سراغ وبلاگ منتظرم ستاره اون وبلاگ و روشن ببینم و با خاطره های دوستان منم کربلایی بشم‌.

تا به حال کربلا قسمتم نشده....

سال ۷۸ واسه کنکور درس می خوندم محرم بود دبیر شیمی آقای محبی از بچه ها پرسید کی حاضره امسال کنکور قبول نشه به جاش بره زیارت امام حسین؟ همه بچه های کلاس که حدود ۱۶ نفر بودند دستاشون و بالا بردند به جز من .متعجب بودم که چطور حاضرن یکسال از عمرشون و تلف کنند و یکسال عقب بمونند؛ دوست صمیمی ام هم دستش و بالا برده بود بهش گفتم واقعا نسرین حاضری یکسال عقب بیفتی به جاش بری کربلا؟ گفت: معلومه من عاشق امام حسینم..اون سال من کنکور قبول شدم و دوستم قبول نشد(شایدم اون قبول شده بود!)

راه کربلا باز شد و خیلی ها راهی شدند اما من همیشه مشغول بودم زیارت کربلا اولویتم نبود یا درس  داشتم یا می گفتم الان اونجا خطرناکه یا بچه ها رو ببریم اذیت میشن یا پول نداشتم و یا هزار بهانه دیگه..

چندسال پیش شب شام غریبان رفتیم یه جا که شمع روشن کنیم به آقای همسر گفتم‌ نیت کن و بعد روشن کن نیت کرد یکی اینکه کربلا قسمتش بشه و یکی هم اینکه بتونه خادم امام رضا بشه..یکسال بود با همسر دنبال خرید خونه بودیم یا پولمان نمی رسید و یا اونهایی که پولمان می‌رسید و دوست نداشتیم با تعجب بهش گفتم حالا یه نیتم می‌کردی خونه بخریم بد نبود خندید و گفت خرید خونه جزو آرزوهام نیست من نیت کردم خونه ‌دار بشیم و شمع روشن‌کردیم سال بعد هر دو به خواسته هامون رسیده بودیم آقای همسر همانطور که دلش می‌خواست طلبیده شد و خوشا به سعادتش که آرزوش طلبیده شدن بود تو هر دو حرم...

پیارسال اربعین هر کدوم از همکارانم که از سفر برگشت از حال و هواشون پرسیدم همه با ذوق و شوق تعریف می کردند از امنیت از فراوانی نعمت از مهمان ‌داری عراقی ها از زائر حسین بودن و... خیلی از همکارانم با فرزندان کوچکشان راهی شدند و به سلامت برگشتند..با خودم تصمیم گرفتم سال بعد منم برم..

پارسال نزدیک های اربعین برادر همسر گفت بیاین باهم بریم خانوادگی و با یک گروه مطمئن هیچ هزینهای هم نداشت خیلی از افراد خانواده راهی شدند پدر و مادر همسرم، برادر و خانم برادر همسرم و خود آقای همسر و بابا تصمیم به رفتن گرفتند ولی من میگفتم امیدرضا اذیت میشه هنوز کوچیکه نمیشه دوتاییمون تنهایش بذاریم..دم رفتن آقای همسر بیمار شد و نتونست بره و من باعث شدم بابا هم راهی نشه به بابا گفتم کربلا ناامنه، محل اسکان ندارید! خسته میشید و..‌.

فکر می کردم همیشه فرصت هست..فکر می‌کردم بعد اربعین، بعد محرم و صفر تصمیم می گیریم و هوایی میریم، فکر می‌کردم چه اصراریه با وجود ناامنی و سرما و شلوغی بریم زیارت..

من همیشه امام علی رو طور دیگه ای دوست داشتم بیشتر از کربلا دلم می خواست برم نجف؛ یا قسمت نبود، یا همت نکردم، یا آرزو نبود که طلبیده نشدم...

الان دلم‌ می خواد برم زیارت، با تک تک خاطرات دلم پر کشید و چشمم تر شد اما ..

امام حسین میشه ازت بخواهم خودت آرزومندم کنی..میشه ازت بخوام شوق زیارت حرمت و تو دلم افزون کنی...میشه ازت بخواهم خودت من و بطلبی..

امروز موقع برگشتن از سرکار ناخودآگاه زمزمه می کردم.. حسرت زیارت جد تو مونده بر دلم..چی میشه اگه من و راهی کربلا کنی

 

  • هستی ...

خاطره ۱۲

۱۲
مهر

تو بچگی فکر کنم ۴ یا ۵ سالم بود که خوردم زمین و دماغم شکست..الان تصویر مبهمی از اون اتفاق دارم فقط یادمه گریه می کردم..بعد از این حادثه‌‌ مامان دائم من و می‌برد این دکتر و اون دکتر که دماغ شکسته من و درست کنه..تصاویر زیادی از مطب دکترهای حلق و بینی تو ذهنم دارم و چقدر از انتظار تو مطب دکتر بیزار بودم؛ دکترها گفته بودند بزرگتر که شدم باید دماغم و جراحی کنند تا انحراف بینی من برطرف بشه..

کلاس اول راهنمایی بودم و یک هفته از مهر گذشته بود که قرار شد برم بیمارستان و دماغم و عمل کنند...

شب قبلی که برم بیمارستان آخرین قسمت سریال شمشیر تیپو سلطان پخش میشد، سریال با کشته شدن تیپو سلطان و بسیار غم انگیز تمام شد منم دلم غم گرفته بود که قراره فردا برم بیمارستان واسه جراحی بینی..

فردا صبح با مامان و بابا رفتیم بیمارستان، بابا کارهای پذیرش و انجام داد بعد ۳ نفری رفتیم بیرون بیمارستان و بابا واسم یک لیوان بزرگ شیرموز خرید. یادمه اینقدر یخ داشت که وقتی می خوردم سرم تیر می کشید؛ نتونستم زیاد بخورم و دادمش به بابا اینقدر بغض داشتم که راه گلوم‌کلا بسته شده بود. بعد من و بردند بیمارستان و به یک پرستار تحویلم دادند و خداحافظی کردند و رفتند من هاج و واج مونده بودم که چرا باید اینجا بمونم (بیمارستان دولتی و آموزشی بود قبل از اینکه جراحی کنند چند روز باید بستری می شدم تا کاملا معاینه بشم الان که یاد اون دوران میفتم یه طورایی احساس موش آزمایشگاهی بهم دست میده)

خانم پرستار من و برد رختکن و لباس بیمارستان بهم داد بعدش من و برد تو اتاق و تختم و بهم نشون داد تو اتاقی که من بودم ۳ تا تخت بود تختهای بچه گانه حفاظ دار که یکیش خالی بود و تو یکی هم یک دختر تقریبا همسن و سال خودم بود که بین بینی و لبش باز بود و من از دیدنش ترسیدم(بعدها متوجه شدم اسم بیماریش کام شکری یا لب شکری بود) اسمش زهرا بود و دختر خیلی مهربونی بود البته به دلیل مشکلی که داشت حروف و نمی تونست درست تلفظ کنه..من رو تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن اصلا دست خودم‌ نبود و اشکم بند نمیومد؛ فکر اینکه اینجا تنهام خیلی من و می ترسوند(دفعه اولی بود که دور از خانواده ام بودم). پرستار اومد و دید دارم تند تند اشکام و پاک می کنم من و برد تو یه اتاق دیگه که دوتا دختر نوجوون بستری بودند(اون موقع سوم راهنمایی بودند )اسم یکی شون آرزو بود و اون یکی فکر کنم اسمش لیلا بود..شماره اتاقشان ۴ بود و اتاقشان بزرگ بود با ۳ تا تخت بزرگ(دوتاییشون باید گوششون و عمل می کردند اما دلیلش و نمی دونم) به هر حال خانم پرستار بهشون گفت حواستون به این خانم‌کوچولو باشه امروز اومده و دلش گرفته(من جثه ام کوچک بود ولی نه در حد خانم کوچولو) دوتایی با خنده و شوخی با من صحبت کردند و آرزو ازم پرسید کلاس چندمی؟ من گفتم اول(هر دو تعجب کردند آخه فکر کرده بودند کلاس اول دبستانم خوب نسبت به اول دبستانی ها بزرگتر بودم..پرسیدند رفوزه شدی؟ منم با تعجب گفتم نه..اونا هم دیگه هیچی نگفتند) دوتاییشون دخترهای پرشر و شوری بودند و  دائما در حال شوخی و خنده می گذروندند. اون زمان بخش آقایان و خانم ها به طور کامل جدا نبود و تو همون بخش آخر راهرو اتاقهای مربوط به آقایان بود..ارزو از یکی از پسرهایی که بستری بود خوشش اومده بود و به هر بهانه از جلوی درب اتاق اونا رد میشد..

من از بچگی کتاب خوندن و خیلی دوست داشتم و کلا هر چی به دستم می رسید می خوندم مثلا تو سن ۹ سالگی رساله امام خمینی رو تا آخر خوندم(آخه کتاب دیگه ای تو خونه نبود) آرزو یک مجله داشت و من ازش خواستم مجله رو بده به من تا منم بخونم بهم گفت برای تو زوده و تو نمی تونی بخونیش(چون فکر می کرد کلاس اول دبستانم) من بهش گفتم تو بده می تونم و یک صفحه رو باز کرد و گفت بخون منم براش خوندم خیلی تعجب کرد و گفت چقدر خوب می خونی تو قبل مدرسه خواندن و یاد گرفتی(اون موقع دوزاریم افتاد که اینا در مورد من چه فکر کردن:)بهش گفتم من اول راهنماییم)

یک شعر وسط مجله بود به اسم گل آقا(فکر کنم‌مجله هم مجله گل آقا بود درست یادم نمیاد)آرزو و لیلا اون شعر و خیلی دوست داشتند و دائم می خوندن.

با خوشحالی مجله رو بردم به اتاقم و تا شب خوندم. قرار بود روز بعد مجله رو پس بدهم مجله رو گذاشتم رو کمد کنار تخت و خوابیدم صبح با سروصدا بیدار شدم دیدم یک بیمار جدید پذیرش شده یک‌پسرکوچولو که انگار یک سکه قورت داده بود و همون شبانه سکه رو درآورده بودند پدرش مراقبش بود. تو بیمارستان دائما دانشجوهای پزشکی و پرستاری میومدن و برای آزمایشهای مختلف من و می بردند قسمتهای دیگه؛ اونروز بعد صبحانه و ویزیت دکتر که اونم هر وقت میومد کلی دانشجودوروبرش بود من و بردند واسه معاینه گوش..وقتی برگشتم پدر اون بچه داشت وسایلش و جمع و جور می کرد که مرخص بشن دیدم رو یک کاغذ چندتا شیرینی گذاشته و همینطوری دستش گرفته بچه رو هم می خواست بغل کنه منم از تو کمدم یک نایلون بهش دادم اون آقا تشکر کرد و شیرینی ها رو گذاشت تو نایلون بعد کاغذ و داد به من و رفت.

به کاغذ نگاه کردم دیدم وای روی کاغذ شعر گل آقا نوشته شده؛ سریع مجله رو باز کردم و دیدم بله آقاهه وقتی نبودم نمی دونسته اون دوتا شیرینی رو کجا بذاره پس اومده سروقت کمد من و از وسط مجله یک کاغذ کنده، اونم دقیقا همون صفحه ای رو که آرزو خیلی دوست داشت شعر گل آقا...با چه خجالتی مجله رو پس دادم.

من ۲۱ روز تو اون بیمارستان بستری بودم روزهای دوشنبه و چهارشنبه و جمعه ملاقاتی بود و مامان و بابا میومدن پیشم، یک بارم خانم اشکانیان معاون مدرسه اومد دیدنم و سفارش کرد حتما درسهام و بخونم تا عقب نیفتم از بچه ها(خانم اشکانیان همون معاونی بود که همش از من تعریف می کرد، انشاءالله سلامت باشند) دیگه به محیط اونجا عادت کرده بودم با پرستارها آشنا شده بودم و با زهرا اوقات بیکاری بیمارستان گردی می کردیم به همه بخشها سرک می کشیدیم ولی وای از شبهاش که تا صبح برقها روشن بود و نمی شد تلویزیون ببینیم و دلتنگی میومد بیخ گلوم و می گرفت..شبها اینقدر گریه می کردم تا خوابم می برد.

بالاخره پس از ۱۹ روز که اونجا دانشجوهای پزشکی هر روز از من سوال می کردند و آزمایشهای مختلف، دکتر وقت عمل و تعیین کرد و بالای تختم نوشتند جراحی لوزه و بینی!! دکترها می گفتند لوزه سوم دارم و باید لوزه ام و بردارند! مامان و بابا هم می گفتند هر طور صلاحه..

دو روز قبل از من آرزو و لیلا هم گوششون عمل شده بود و حال خوشی نداشتند.

از اتاق عمل که من و آوردند بیرون؛ و بهوش اومدم دیدم دستم و به تخت بستند حس خیلی بدی بود پرستار اومد و دستم و باز کرد بعد به مامانم گفتند بهش بستنی بدهید بخوره(انگار برای عمل لوزه خوبه) من هی بستنی می خوردم بابا و مامان می پرسیدند گلوت درد می گیره و من می گفتم نه اصلا..تا شب ۴ تا بستنی خوردم.فردا دکتر که اومد معاینه ام کنه به مامانم گفت اصلا لوزه اش و عمل نکردیم نیاز نبوده:)

اونروز کل فامیل اومدند ملاقات من؛ بعد از عمل بینی صورتم ورم کرده بود و دماغم رو هم پانسمان کرده بودند و خیلی خجالت کشیدم از اون همه ملاقات کننده(خدایی لزومی نداشت اینهمه آدم بیان دیدن من، مسلما به خاطر مامان و بابا اومده بودند اما خوب من خجالت می کشیدم)

روز بعد پانسمان و باز کردند و من از بیمارستان مرخص شدم؛ آرزو و لیلا هم مرخص شدند و زهرا هم کام و لبش و بخیه زده بودند و قشنگتر شده بود اما هنوز باید بیمارستان می موند بازم جراحی داشت...

من زود به آدمها عادت می کنم بعد از اینکه اومدم خونه تا چند وقت دلم برای فضای بیمارستان و پرستارها و دانشجوهای پزشکی تنگ می شد؛ دلم می خواست بدونم زهرا، آرزو، لیلا و بقیه بیمارها الان حالشان چطوره و چه می کنند..

 

 

 

  • هستی ...

این روزها دلم تنگه روزهایی است که امیررضا رو با خیال راحت می فرستادم مدرسه..الان روزدرمیون میره مدرسه؛ روزهایی که میره دل‌نگران رفتنشم و روزهایی که خونه است دل‌نگران درسهاش...

این روزها دلم تنگه واسه بعدازظهرهایی که امید و می بردم پارک و به قول خودش بپر بپر بازی می کرد..طفلکی همه خواسته هاش و به بعد کرونا موکول کرده مثلا میگه مامان بعد کرونا واسم بستنی قیفی میگیری؟ بعد کرونا بابا من و میبره استخر؟ بعد کرونا میریم پارک؟ بعد کرونا میریم پیتزا بخوریم؟ بعد کرونا من و مهدکودک می بری؟ بعد کرونا میریم خونه خاله فرشته؟ بعد کرونا من و میبری حرم؟ ...

دلم تنگه اون یک ساعتیه که می رفتم باشگاه.. دلم تنگه اون حال خوب بعد ورزشه ..

دلم تنگه دیدن دسته های عزاداری و شنیدن نوحه خوانیشون از پشت‌پنجره اداره است..دلم تنگه ایستگاه های صلواتی و چای نذریه... 

وای دلم تنگه دیدن چهره آدمهاست بدون‌ ماسک، بدون دلهره، بدون عجله، بدون غم..

اینا رو نوشتم که انشاءالله اگه بعد کرونا رو دیدم؛ یادم بمونه چقدر دلتنگ روزهای عادی زندگی بودم، یادم بمونه قدر همین دلخوشی های معمولی رو بدونم..

 

 

  • هستی ...

در خانواده ای بزرگ شدم که به هیچ عنوان از فرزندانشان تعریف نمی کنند یا داشته هاش و به روش نمیارن و تحسین نمی کنند!

تا الان یادم نمیاد مامانم از من یا برادرهام تعریفی کرده باشه؛ البته تا دلتون بخواد از دخترخاله هام یا دخترعمو و پسرعموها و پسرخاله ها تعریف کرده و به قولی اونا رو تو سرمون زده...با دخترخاله هام که حرف می زدم متوجه شدم خاله هام هم عین مامان فقط از اطرافیان تعریف کرده اند و بچه های خودشون و یا ندیده اند یا فکر کردند نباید تحسینشان کنند...

چون تو مدرسه دانش آموز درسخوان و منظبطی بودم و جزو شاگردان ممتاز مدرسه؛ همیشه معلمها و معاونین مدرسه تشویقم می کردند و اعتماد به نفسم در زمینه تحصیلی بالا بود. اما در مورد ظاهرم اعتماد به نفس نداشتم و فکر نمی کردم زیبایی خاصی داشته باشم از طرفی مامانم هم هیچگاه قربون صدقه من نشده بود یا اشاره ای به داشته های ظاهری نکرده بود.

نوجوانیم تمام شد.ازدواج کردم. وارد دانشگاه شدم.بچه دار شدم. استخدامی قبول شدم رفتم سرکار...اولین روزی که تو وضوخانه محل کار مقنعه ام و درآوردم تا وضو بگیرم همکارم با ذوق بهم گفت: واای چه موهای قشنگی داری!

من با تعجب گفتم کجاش قشنگه؟ مویه دیگه مثل موهای تو..او سریع موبایلش و درآورد و از پشت‌موهام عکس گرفت و گفت ببین دقیقا مثل تبلیغات شامپو می مونه...برای اولین بار با دقت به موهام نگاه کردم، راست می گفت خیلی زیبا بود، پرپشت و بلند و مواج، اصلا متعجب شدم که این عکس موهای منه..پس چرا تا به حال هیچ کس به من نگفته بود که چه موهای قشنگی داری!

از همکارم تشکر کردم و بهش گفتم اولین‌نفری هستی که گفتی موهایت قشنگه و اونم متعجب شد که خودم نمی دونستم یا کسی بهم نگفته.‌..

از اونروز موهام و بیشتر دوست دارم‌ و موقع شانه کردنشون حظ میبرم.

بعدها تو جلسه ماهانه ای که با دخترخاله ها و عروس خاله هام داریم یک صندلی داغ ترتیب دادم اما به طور برعکس؛یعنی بقیه موظف بودند هر چیز قابل تحسینی که از فردی که رو صندلی نشسته میدونند یا می بینند بگویند. اکثر دخترخاله هام به گریه افتادند و چیزهایی شنیدند که تا به اونروز نشنیده بودند.

مامانهامون میتونستند زودتر و موقع نوجوانی که نیازمند این تعاریف بودیم ازمون تعریف کنند اما نکردند شاید بلد نبودند و شاید فکر می کردند درست نیست از چیزی که خودشون دارند تعریف کنند!

من خیلی وقته سعی دارم که زیباییهای بقیه رو ببینم و بهشون بگم که چقدر قشنگن؛ مخصوصا اگه کودک یا نوجوان باشند.

 

 

  • هستی ...

 تو خانواده به اینکه من خوابم سنگینه معروفم. به نحوی که اگه خوابم بیاد وسط مجلس عروسی هم میتونم بخوابم و اصلا نور و سروصدا نمی تونه من و بیدار کنه..از طرفی هم اگه نخوام بخوابم تا صبحم می‌تونم براحتی بیدار بمونم و مشکلی از این بابت ندارم...

وقتی امیررضا رو باردار بودم نگران بودم که چطور با صدای گریه بچه از خواب بیدار بشم؛ فکر می کردم اگه خواب باشم و بچه گریه کنه بیدار نمیشم...وقتی به دنیا اومد متوجه شدم غریزه مادری اینقدر قویه که من با اولین صدای امیررضا از خواب می پریدم و حتی تغییر نظم تنفسش من و از خواب بیدار می کرد..

دیگه سالها از نوزادی امیررضا گذشته و امیدرضا هم خداروشکر در دوران کودکیه و شب بیداری های من تموم شده‌..

دیشب یهو از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ۲ صبحه..ناخوداگاه رفتم سروقت امیدرضا و دیدم بله داره تندتر از حد معمول نفس می کشه و کمی تب داره...بیدارش کردم و بهش آستامینوفن دادم و رو سرش بیدار موندم تا دارو اثر کنه و تبش بیاد پایین، ۴ صبح بود که کنار امیدرضا خوابیدم و ساعت ۶ دیدم باز داره حرارت بدنش بالا میره پس به آقای رئیس پیام دادم که امروز و واسم مرخصی رد کنند.

ساعت ۷ که امیدرضا بیدار شد خیلی خوشحال شد من خونه ام:) اول که کلی سوال کرد که چرا امروز تعطیل بودی؟ براش توضیح دادم چون یکم تب داشتی خونه موندم مراقب تو باشم.

بعد بهم گفت: مامان ممنون که پیش من موندی...بهش گفتم خواهش میکنم عزیزم..بعدش گفت من دوست ندارم بری سرکار

گفتم عزیزم همه آدم بزرگها باید بروند سرکار..تو هم بزرگ شدی باید بری سر کار..

با عصبانیت گفت من که مامان نمیشم بابا میشم...

 

  • هستی ...

هیچ وقت به طور کامل این فیلم و ندیده بودم...

تصاویر مبهمی از این فیلم که تو بچگی دیده بودم یادم بود که باعث ترسم شده بود..مثل مادر باشو..و یا صحنه بیماری سوسن تسلیمی..‌

امشب با امید رفتم به مامان و بابا سر بزنم دیدم بابا خوابیده و مامان به تنهایی  داره فیلم باشو غریبه کوچک و نگاه میکنه.‌..منم نشستم کنارش و فیلم و دیدم.

چقدر فیلم قشنگی بود..واقعا حظ کردم..زیبایی سوسن تسلیمی و بازی قشنگش تو این فیلم‌ مبهوتم کرد..واقعا حیف که نشد آقای بیضایی بیشتر فیلم بسازند:(

_ امید هم از مادر باشو ترسید و از من پرسید چی گذاشته رو صورتش که براش توضیح دادم..

  • هستی ...

یکی از خویشاوندان نزدیک من به حجاب اعتقادی نداره و وقتی خونه مامان میاد جلوی برادرام روسری سر نمی کنه...فقط وقتی آقای همسر میاد خونه مامان به احترام اون یه چیزی می ندازه رو سرش...تا امسال از این بابت مشکلی نداشتیم.  و چون معمولا آقای همسر کم در دورهمی های خانوادگی حضور داره هیچ وقت در مورد بی حجابی این خویشاوند نزدیک بحثی پیش نیومده بود..

امروز آقای همسر از امیررضا پرسید: وقتی تو خونه مامانی هستی فلانی حجاب داره؟ و امیررضا گفت نه... آقای همسر گفتند پس وقتی ایشون میاد خونه مامانی تو بیا خونه خودمون...امیررضا مبهوت به من نگاه کرد و بعد گفت خوب به من چه اون روسری سرش کنه...منم هر چقدر می خواستم در این مورد چیزی نگم نتونستم و از امیررضا دفاع کردم.

حرف آقای همسر این بود که با نرفتن امیررضا به خونه مامان نهی از منکر میشه و شاید اون فرد متوجه اشتباهش بشه و اصلا معتقد بود که دستور دینی همینه که باید محل گناه را ترک کرد...البته قرار شد من از یک عالم دینی در این خصوص سوال کنم..

حرف من این بود که این خویشاوند نزدیک اعتقادی به رعایت حجاب نداره و به خاطر امیررضا هم امکان نداره حجابش و رعایت کنه پس نهی از منکر در این مورد واجب نیست و از طرفی این عمل امکان داره باعث کدورت بین خانواده بشه..

البته نگرانی اصلی همسرم اعتقادات دینی امیررضاست و من فکر میکنم امیررضا خودش باید انتخاب کنه... 

حالا از ظهر که این بحث درگرفته من کمی در مورد اعتقادات خودم فکر کردم متوجه شدم من کلا به اعتقادات کسی کاری ندارم خودم سعی میکنم درست عمل کنم و تلاشم اینه الگوی مناسبی برای بچه هام باشم اما واقعا هیچ وقت نهی از منکر نکردم خصوصا در مورد حجاب..فکر میکنم فرد باید آزاد باشه تو انتخاب راهی که میخواد بره...واقعا سردرگمم که در قبال امیررضا وظیفه من چیه؟ من از امیررضا حمایت کردم و آقای همسر ناراحت شدند..من‌گفتم دلم نمی خواد امیررضا منزوی بشه و ایشون بیشتر ناراحت شدند و در نهایت گفتند ازتون راضی نیستم...

با همین تک جمله آخرشون دلم آشوب شد..

  • هستی ...

دیشب خونه پدر شوهرم بودیم پسر برادر شوهرم (سبحان) با تبلت بازی می کرد امید هم رفت کنارش و بازی اون و می دید...

اونجا متوجه شدم امید با بچه ها بازی نمی کنه و خیلی ساکت و مبهوت رو مبل نشسته!

اومدیم خونه یهو امید لب برچید و اشکاش تندتند رو صورتش می ریخت...گفتم چی شده مامان؟؟ با گریه و چشمهای ترسیده گفت می ترسم و محکم به من چسبید! گفتم از چی می ترسی؟  گفت سبحان یک بازی ترسناک‌ کرد هیولاهاش خیلی وحشتناک بود می ترسم بیان اینجا....

دیگه از دیشب تا همین الان امیدرضا از کنار ما اونورتر  نمی ره ...و دائم میگه می ترسم و گریه میکنه....اصلا هم با توضیحات منطقی که اونها فقط تو تبلت بودند و واقعی نیستند آروم نمیشه...دائم هم به من میگه: مامان یه کاری کن نترسم  و گریه می کنه...

 از سبحان‌ پرسیدم اسم بازی چی بوده و تصاویر بازی رو نگاه کردم خدایی ترسناک بود....طفلکی امیدم الان بهش گفتم بریم بخوابیم میگه اگه بیان به خوابم چه کار کنم...نمی دونم چقدر طول می کشه تا فراموش کنه:(

 

  • هستی ...

دیروز مهمان داشتم از ظهر که از سرکار برگشتم خونه تا ساعت ۹ شب در حال تمیز کاری خونه و تدارک شام و سور و سات مهمانی بودم..ساعت ۹ مهمونمون تماس گرفت که نیم ساعت دیرتر میرسم منم دیگه کارهام تموم شده بود و همه چیز آماده ورود مهمانها بود پس اومدم سروقت گوشیم و وبلاگ و چک کردم ..اخ جون ستاره روشن..پست و که خوندم چشمهایم از خوشحالی برق زدند اولین چالشی که دعوت شده بودم..فکر نمی کردم حالا حالا ها کسی من و دعوت کنه؛حتما آقای Quote وممنون از دعوتتون " به بهانه روز جهانی وبلاگ‌نویسی" منم از نحوه آشنایی با این فضا می نویسم. 

 سال ۹۰ در محل کار یک همکار دهه ۷۰ داشتم وقتی پس از یکسال بنا به دلایلی از اون کار استعفا دادم موقع خداحافظی از همکارم نشانی وبلاگش و بهم داد..اصلا نمی دونستم وبلاگ چی هست..اسم وبلاگش خانم هموستات بود وقتی نوشته هاش و خوندم خیلی برام جالب بود ولی حتی فکرشم نمی کردم خودم هم یه روز وبلاگ داشته باشم...

سال ۹۵ امیدرضا به دنیا اومده بود و من مرخصی طولانی مدت داشتم تو خونه حوصله ام خیلی سر می شد یاد خانم هموستات افتادم اما پیداش نکردم تو جستجوهای واسه پیدا کردن همکار قدیمی با چندتا وبلاگ آشنا شدم خانم ویرگول،شباهنگ،میرزاده خاتون، نفس عمیق،گوشواره گیلاس..و پای ثابت پستاشون شدم همیشه خاموش بودم نمی دونستم واقعا چطور برای کسی که مجازیه و زیاد نمی شناسمش کامنت بذارم، می ترسیدم چیزی بگم که ناراحت بشوند و خجالت می کشیدم...پست آخر شباهنگ که به خواننده شماره می داد و گفت که حتی خاموش ها روشن بشوند دلم می خواست بهش بگم چقدر از خوندن پستاش لذت بردم، دلم می خواست بهش بگم که من که عاشق فضای درس و دانشگاهم با پستاش لبخند به لبم می نشست و خاطرات خودم و زنده می کرد..تصمیم داشتم ازش تشکر کنم که اینقدر زحمت می کشید واسه هر پستش و بگم با رفتنش دلم براش تنگ میشه اما اینقدر دست دست کردم که دیگه دیر شد و من بازم روشن نشدم..

سال ۹۸ شباهنگ شده بود دردانه و من اینبار روشن دنبالش کردم با اسم خودم واسش کامنت گذاشتم و چون دلم می خواست پستهای رمزدارش و بخونم وسوسه شدم وبلاگ درست کنم اما با خودم فکر کردم من که همینطوری واسه کارهای خونه و بچه ها وقت کم میارم وبلاگ هم بزنم نمی تونم درست حسابی پست بذارم پس باز بی خیال شدم...

سال ۹۹ با اومدن کرونا و محدودیت در رفت و آمدها با وجود دورکاری و استرس بیماری؛ وقت آزادم زیاد شد و تصمیم گرفتم منم وبلاگ داشته باشم از امیررضا و امیدرضا بنویسم از نگرانی های خودم و از شادیهای کوچک زندگیم شاید سالها بعد آدرس وبلاگ و به نوه هام دادم تا اونا هم بخونند..دردانه جان خیلی کمکم کرد، لینک ایجاد وبلاگ و برام گذاشت و به سوالاتم پاسخ داد با اینکه دلش می خواست از این فضا دور باشه...به هر حال وبلاگ و ایجاد کردم و تصمیم گرفتم خاطراتم و اینجا وارد کنم؛ راستش و بخواهید هنوز خیلی مونده تا خودم و وبلاگ نویس بدونم اما حسابی بهش عادت کردم نگران دوستان مجازی میشم و واسشون دعا میکنم با خبرهای خوششون خوشحال میشم و بابت ناراحتیشون غمگین...به هر حال یکی از دغدغه های شیرین این روزهام وبلاگ شده...

انگار رسمه سه نفر و به چالش دعوت کنند؛ این خودش واسه من یه چالشه:) آخه نمی دونم کی و دعوت کنم...دردانه جان که به طور مبسوط شرح داده نحوه وبلاگ نویس شدنش و...برای بقیه هم اونقدر کامنت نگذاشتم که بتونم‌ ازشون خواهشی داشته باشم پس ۳ نفر از دوستان و نام می برم اگر دوست داشتن خوشحال میشم پستی با این مضمون ازشون بخونم..

 بیست و دوم فوریه- اینجا بدون من - خطی بر صفحه آسمان 

  

 

 

  • هستی ...

انیس

۲۷
شهریور

امروز بعد از ۸ ماه دوستام و دیدم..من ۳ تا دوست صمیمی دارم (سارا.مهین.ملیحه) که  از دوران دانشگاه باهمیم..

ترم اول دانشگاه ما ۴ تا چادری بودیم و همگیمون مشهدی جذب هم شدیم..۴ تاییمون بچه درسخون بودیم و هر ترم ۲۴ واحد درس برمیداشتیم در نتیجه معمولا از ۸ صبح تا ۸ شب کلاس داشتیم و هر روز شنبه تا چهارشنبه دانشگاه بودیم البته سارا دوران کارشناسی یک خط در میان سر کلاسها حاضر می شد...

بعد از لیسانس یکم بینمون فاصله افتاد اما سریع به فکر افتادیم‌ و جلسه ماهانه برقرار کردیم که حتما ماهی یکبار هم و ببینیم و با هم باشیم..این جلسات ما رو به هم نزدیکتر از قبل کرد دیگه شدیم همه کس هم..تمام رازهای مگوی زندگیمون تو جلساتمون رو دایره بود.. تنها جایی که بدون سانسور حرف می زدیم از اتفاقات. ناراحتی ها. دلتنگی ها.آرزوها.تابوها...

ملیحه مهاجرت کرد و چقدر سخت بود جلساتی که بعد رفتن ملیحه می‌گذاشتیم.. همه اش جای خالیش اذیتمون می کرد و حرفمون نمیومد...من تمام حرفامون و تو جلسه براش ایمیل می کردم تا احساس نکنه فراموشش کردیم یا بی خبر مونده..بعد از چند وقت به نبودن ملیحه هم عادت کردیم و باز جلساتمون رونق گرفت...ملیحه هم هر جلسه تا حدی که میتونست آنلاین میشد و با ما بود.

شبکه های اجتماعی که اومد ارتباطمون با ملیحه هم بیشتر شد گروهی ۴ نفر درست کردیم و باز شدیم ۴ تا.. 

سارا اول هفته پیام داد که دیگه طاقت ندارم و بی خیال کرونا بیاین.‌

ساعت ۴/۳۰ وارد خونه سارا شدم؛ سارا گفت من و مهین همدیگه رو بغل کردیم تو چه می کنی...وااای که چقدر دلم واسه بغل کردنشون تنگ شده بود..هم و بغل کردیم به اندازه ۸ ماهی که هم و ندیده بودیم...و حرف زدیم و بین حرف زدن بغض کردم و با من بغض کردند و صمیمانه دعوام‌کردند و گفتم حرفهای مگو این ۸ ماه و ..

اومدم خونه سبکتر بودم و با همسر از دغدغه هام‌ گفتم..بهش گفتم چقدر نگرانشم و حواسم بود طوری حرف بزنم که به هم نریزه.. 

 

  • هستی ...